شانس
کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعهاش استفاده میکرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپهها فرار کرد. هسایهها در خانهاش جمع شدند و به خاطر بدشانسیاش به همدردی او پرداختند. کشاورز به آنها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.
یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوششانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.
فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود که از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی هسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بدشانسی هستی. کشاورز باز جواب داد: شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
شانس ,
فقر
روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر.
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر.
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
فقر ,
سم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت يک روز دختر نزد داروسازی که دوست صميمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بريزد تا سم معجون کمکم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادرشوهـر می ريخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزيز، ديگر از مادرشوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمی خواهد که بميرد، خواهش می کنم داروی ديگری به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش، آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بين رفته است. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
سم ,
عشق بی پایان
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده، نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود.
یكی از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم، او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد. او حتی مرا هم نمی شناسد.
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
عشق بی پایان ,
بیسکوئیت
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصميم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خريداری کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روی يک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلی عصبانی شد ولی چيزی نگفت. پيش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم، شايد اشتباه کرده باشد.
ولی اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمی داشت، آن مرد هم همين کار را میکرد. اينکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها يک بيسکوئيت باقی مانده بود، پيش خود فکر کرد: حالا ببينم اين مرد بیادب چکار خواهد کرد؟
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلی پرروئی میخواست. زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در اين هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپيما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده. خيلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. يادش رفته بود که بيسکوئيتی که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
بیسکوئیت ,
رنگ عشق
دختری بود نابينا که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يک نفر را دوست داشت، دلداده اش را و با او چنين گفته بود اگر روزی قادر به ديدن باشم حتی اگر فقط برای يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد و چنين شد که آمد آن روزی که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بربست.
دلداده به ديدنش آمد و يادآورد وعده ديرينش شد: بيا و با من عروسی کن. ببين که سالهای سال منتظرت مانده ام. دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت: اين چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟
دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نيست. دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشک هايش را نبيند و در حالی که از او دور می شد گفت: پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
رنگ عشق ,
عروس آبله رو
دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید.
مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت.
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
عروس آبله رو ,
داداشی
وقتی سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود كه کمی جلوتر از من نشسته بود. اون منو داداشی صدا میكرد. تمام فكرم متوجه اون چشم های معصومش بود و آرزو میكردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به اين مساله نمی كرد.
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشكرم داداشی. می خوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خيلی خجالتی هستم، علتش رو نمی دونم. آرزو میكردم كه عشقش متعلق به من باشه.
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: می خواد که با همديگه باشيم، درست مثل يه خواهر و برادر. ما با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجی ايستاده بودم، تمام حواسم به اون لبخند زيبا و چشم های معصومش بود.
آرزو میكردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمیكرد و من اين رو می دونستم. به من گفت: متشكرم داداشی، روز خيلی خوبی داشتم. ميخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خيلی خجالتی هستم. علتش رو نمی دونم.
يك روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال و... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد، من به اون نگاه میكردم كه درست مثل فرشتهها روی صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره.
قبل از اينكه كسی خونه بره سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلی، با گريه آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی، متشكرم داداشی. میخوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خيلی خجالتی هستم. علتش رو نمی دونم.
چند وقت بعد تو مراسم جشن عروسیش شرکت کردم، اون دختره حالا داره ازدواج می كنه، من ديدم كه بله رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. وقتی منو دید رو به من کرد و گفت تو اومدی داداشی، متشکرم. اما دیگه اون چشمای معصوم رو نداشت، یه غمی توی چشماش بود.
سالهای زيادی گذشت. العان دارم به سنگ قبری نگاه می كنم كه دختری كه منو داداشی خودش می دونست زیر اون خوابيده، دوستان دوران تحصيلش هم هستند. يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دفتری كه در دوران تحصيل اون رو نوشته.
این چيزی هست كه اون نوشته بود: تمام توجهم به اون بود آرزو میكردم عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه نمی خوام فقط برای من يك داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما من خجالتی هستم، علتش رو نمی دونم، هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستت دارم. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
داداشی ,
مارمولک
شخصی مشغول تخريب ديوار قديمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی كند. توضيح اينكه منازل ژاپنی بنابر شرايط محيطی دارای فضايی خالی بين ديوارهای چوبی هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکی را ديد که ميخی از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتی ميخ را بررسی کرد خيلی تعجب كرد! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود كه در يک قسمت تاريک آن هم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتی، زنده مانده!
چنين چيزی امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. در اين مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد يکدفعه مارمولکی ديگر، با غذايی در دهانش ظاهر شد! مرد شديدا منقلب شد! چهار سال مراقبت. و این است عشق! يك موجود كوچك با عشقی بزرگ.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
مارمولک ,
چشمان خودت کو
یکی از شاگردان شیوانا جوانی ساده و صادق بود که نسبت به همه اهل مدرسه خوشبین بود و سفره دل خود را نزد همه باز میکرد و هیچکس را بد نمیدانست. همه شاگردان هم او را دوست داشتند و با او بیشتر از بقیه صمیمی بودند.
روزی شیوانا دید که این شاگرد جوان و ساده با پسر کدخدا و چند نفر دیگر از جوانهای شرور دهکده در بازار دهکده همصحبت است. شیوانا او را صدا زد و گفت: وقتی با این افراد صحبت میکنی مواظب چشمهایت باش.
شاگرد سادهدل مات و مبهوت به چهره شیوانا خیره شد و باحیرت گفت: من چشمهایم سر جایش هستند و اصلا به کسی اجازه نمیدهم به آنها آسیب برساند. شما خاطرتان جمع باشد. سپس دوباره به جمع دوستان جدید اما شرور خود پیوست.
یک هفته بعد شیوانا در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان متوجه شد از داخل سالن کلاس سر و صدای بلندی برخاسته است. به آنجا رفت و با تعجب دید که شاگردان مدرسه گرد دوست ساده و قدیمی خود را گرفته و به او اعتراض میکنند چرا در مورد آنها نزد بقیه بدگویی و غیبت میکند و صفات دروغ و ناشایست را به دوستان خود نسبت میدهد.
شیوانا شاگردان را به سکوت دعوت کرد و مقابل شاگرد سادهدل ایستاد و با انگشت به چشمان او اشاره کرد و گفت: قبل از اینکه با پسر کدخدا و دوستان شرورش نشست و برخاست کنی با چشمان خودت تمام بچههای مدرسه را پاک و درستکار میدیدی. اما اکنون بعد از چند هفته همنشینی با دوستان شرورت چشمان خود را از دست دادهای و چشمان آنها را به عاریت گرفتهای.
به همین خاطر در چهره دوستان مدرسهات نیرنگ و فریب و چیزهایی میبینی که چشمان جدیدت به تو دیکته میکنند. وقتی آن روز به تو گفتم مواظب چشمهایت باش منظورم این بود که مواظب باش آنها پنجره پاک و سالم نگاه تو را با پنجره کدر و ناسالم خود عوض نکنند.
سعی کن دیده خود را بشویی و کمی در مورد تغییر نگاهت و نادرستی برداشتها و قضاوتهای جدیدت نسبت به دوستان قدیمی فکر کنی. مطمئنا آنقدر ناراحت خواهی شد که برای همیشه چشمانت را از دوستان شرورت پس خواهی گرفت و ارتباطت را با آنها برای همیشه قطع خواهی کرد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
چشمان خودت کو ,