عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 140
نویسنده : حسینی
سم دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی­ توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث می ­کردند. عاقبت يک روز دختر نزد داروسازی که دوست صميمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بريزد تا سم معجون کم­کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادرشوهـر می ريخت و با مهربانی به او می ­داد. هفته­ ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزيز، ديگر از مادرشوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمی­ خواهد که بميرد، خواهش می­ کنم داروی ديگری به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش، آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بين رفته است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سم ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com