کشاورز و الاغ
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هربار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد.
نتیجه اخلاقی: مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
کشاورز و الاغ ,
فرشته و خانم میانسال
خانم میانسالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد.
بعد از به هوش آمدن برای بهبودی کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و… او حتی رنگ موی خود را تغییر داد. خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
فرشته پاسخ داد: ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
فرشته و خانم میانسال ,
چرچیل و راننده تاکسی
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم.
چرچیل از علاقه این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل! اگر بخواهید تا فردا هم اینجا منتظر میمانم.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
چرچیل و راننده تاکسی ,
بازی با تسبیح
روزی سيدجمالالدين اسدآبادی در حضور سلطان عبدالحميد، پادشاه عثمانی نشسته بود و با دانههای تسبيح خود بازی میكرد. وقتی از محضر سلطان خارج شد درباريان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبيح بازی میكردی؟
سيد با نهايت بیاعتنايی گفت: چطور به كسانی كه با سرنوشت ميليونها نفر بازی میكنند و به افراد نالايق مقام و طلا میبخشند، مردان بااستعداد و آزادگان را به بند میكشند و در زندان میاندازند و از زشتكاريهای خود شرم و پروا ندارند حرفی نمیزنيد اما به سيد جمال الدين حق نمیدهيد كه با تسبيح خود بازی كند؟ :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
بازی با تسبیح ,
خانم تامپسون
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست.
البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً اینکه پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و بااستعدادى است، تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد، "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اینکه دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذکادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود.
خانم تامپسون هدیه ها را سر کلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد، امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد.
از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس، خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی و عشق به همنوع به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد.
به سرعت او یکى از باهوشترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند.
خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر اینکه باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم، از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى، این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید.
وجود فرشته ها را باور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
خانم تامپسون ,
لنگه کفش
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت. به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند! پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چقدر خوشحال خواهد شد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
لنگه کفش ,
ملاقات ما انسانها با خدا
ظهر يک روز سرد زمستانی، وقتی اميلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را ديد که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: اميلی عزيز، عصر امروز به خانه تو می آيم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا.
اميلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی ميز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.
در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالی آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: من که چيزی برای پذيرايی ندارم! پس نگاهی به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوی و دو بطری شير خريد.
وقتی از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيری را ديد که از سرما می لرزيدند. مرد فقير به اميلی گفت: خانم، ما خانه و پولی نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکی کنيد؟
اميلی جواب داد: آ متاسفم، من ديگر پولی ندارم و اين نان ها را هم برای مهمانم خريده ام.
مرد گفت: آ بسيار خوب خانم، متشکرم و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلی درد شديدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنيد. وقتی اميلی به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد.
وقتی اميلی به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزی برای پذيرايی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه ديگری را روی زمين ديد.
نامه را برداشت و باز کرد: آ اميلی عزيز، از پذيرايی خوب و کت زيبايت متشکرم. با عشق، خدا.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
ملاقات ما انسانها با خدا ,
دختر کوچک و آقای دکتر
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و درحالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
دختر گفت: ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
دختر کوچک و آقای دکتر ,
باران
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت. خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد: هی، خانه ات آتش گرفته است!
مرد جواب داد: می دانم.
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت: آخر بیرون باران می آید، مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی سینه پهلو می کنی.
زائوچی در مورد این داستان می گوید: خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
باران ,
داستان پیامبر و مرد شکمباره
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد در آمدند و به پیامبر(ص) گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانه خود ببرد و از او پذیرایی کند. هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . اما در آن میان یکی از کافران که هیکلی درشت و تنومند داشت باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانه خود برد، زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخوارست. پیامبر وقتی دید کسی حاضر نیست میزبان او شود، خود او را به خانه برد تا از او پذیرایی کند.
چون وقت شام رسید اهل خانهِ پیامبر، پی در پی طعام می آوردند و پیش او می نهادند و او در اندک زمانی همه را می بلعید، تا جایی که به اندازه هیجده نفر غذا خورد . آن شب تمامی افراد خانه پیامبر بی شام سر بر بالین نهادند.
سپس مهمان پُرخوار به اتاقی مخصوص رفت و دراز کشید و به خوابی سنگین فرو رفت . ساعتی بعد یکی از افراد خانه که از پُرخواری او بسیار خشمگین شده بود آمد و در اتاق را از پشت قفل کرد و رفت . نیمه های شب بود که مهمان دچار دلپیچه ای عجیب شد و برای قضای حاجت شتابان به طرف درِ اتاق دوید، آمد در را باز کند دید در از پشت قفل است. هر چه در را تکان داد در باز نشد که نشد . ناچار به بسترش رفت تا با خوابیدن موقتا از این مهلکه نجات پیدا کند .
بالاخره بعد از دقایقی این پهلو و آن پهلو شدن به خوابی عمیق فرو رفت و در عالم رویا خود را در خرابه ای خلوت یافت، چون دید هیچکس در آنجا نیست جامه اش را واپس زد و با خیال راحت خود را تخلیه کرد. در این وقت ناگهان از خواب پرید و دید رختخواب، غرق کثافت شده است. اضطراب دیوانه کننده ای بر او مستولی شده بود، نمی دانست چه کند . فقط دوست داشت که در آن لحظه زمین دهان باز کند و او را فرو بلعد .
سپیده دمان بود که پیامبر (ص) برای رهایی او از مهلکه سخت ، با شتاب خود را به درِ اتاق رسانید و بی آنکه خود را به او نشان دهد قفل در را گشود و رفت تا با او روبرو نشود و موجب خجلتش نگردد . مهمان که درِ نجات به رویش باز شده بود با احتیاط جلو در آمد و این طرف وآن طرف را نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی ناظر نیست با سرعت عجیبی پا به فرار گذاشت . در این اثنا یکی از اهالی خانه وارد اتاق شد و چون آن صحنه فضیح را دید خواست سر و صدا راه بیندازد که پیامبر به او فرمود داد و قال راه نینداز . بستر او را خودم می شویم و مشغول شستن آن شد .
از آن طرف مهمان فضیحت کارِ طماع چون در وسط راه متوجه شد حِرزِ خود را در اتاق جا گذاشته شتابان به سوی خانه پیامبر دوید و چون وارد خانه شد دید پیامبر با خوشرویی مشغول شستن بستر اوست . او با دیدن چنین وضعی چنان پریشان شد که دو دستی بر فرقِ خود کوبید و به دست و پای پیامبر افتاد . اما آن حضرت او را مورد لطف قرار داد و او چنان تحت تاثیر اخلاقِ محمد قرار گرفت که از صمیم قلب به اسلام گروید . و آن شب را نیز مهمان رسول خدا شد . و چون برای او شام آوردند اندکی شیر خورد و دست از طعام کشید . همگان تعجب کردند که چنین شخصِ شکمباره ای چگونه به این اندک اکتفا کرده است . پیامبر فرمود : او از وقتی که مسلمان شده از حرص و آز پاک گردیده است . این است که به اندک طعامی بسنده کرده است .
***************
این حکایت در بیان زشتی حرص و آز است و ضمن آن می گوید که ایمان تنها یک مشت لفظ و امور ذهنی خلاصه نمی شود، بلکه هر گاه بارقه حقیقی ایمان بر دلی بتابد حرص و آز را می سوزاند و از میان می برد، و هر گاه شخص با وجود دعوی ایمان، همچنان اسیر حرص و آز باشد معلوم می گردد که ایمانش ایمان نیست بلکه تنها در پوسته ای از ایمان و آداب مربوط بدان توقف کرده است . چنانکه وقتی آن کافر از سر صدق و صفا به ایمان گرایید خُلق و خوی او نیز دگر شد . :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
داستان پیامبر و مرد شکمباره ,