عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 59
نویسنده : حسینی
آرزو یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولو قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین، هر کدومتون می­ تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه! من می­ خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی… دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2 در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می ­افته، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه. پری چوب جادوییش و چرخوند و… اجی مجی لا ترجی و آقا ۹۲ ساله شد! پیام اخلاقی این داستان: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن، ولی پریها، مونث هستند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: آرزو ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 56
نویسنده : حسینی
لطفا لبخند بزن بسياری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو" اثر اگزوپری را می ­شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازيها جنگيد و كشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم، اگزوپری در اسپانيا با ديكتاتوری فرانكو می ­جنگيد. او تجربه­ های حيرت ­آور خود را در مجموعه ­ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در يكی از خاطراتش می­ نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند. او كه از روی رفتارهای خشونت ­آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد می ­نويسد: مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم. جيب­ هايم را گشتم تا شايد سيگاری پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابی لباسهايم را گشته بودند دررفته باشد. يكی پيدا كردم و با دستهای لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولی كبريت نداشتم. از ميان نرده­ ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من ني نداخت، درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود. فرياد زدم هی رفيق كبريت داری؟ به من نگاه كرد، شانه­ هايش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزديكتر كه آمد و كبريتش را روشن كرد، بی­ اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی­ دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلی به او نزديك بودم و نمی ­توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بين دلهای ما را پر كرد. می دانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزی را نمی­ خواهد، ولی گرمای لبخند من از ميله­ ها گذشت و به او رسيد و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سيگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ايستاد، مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد، من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان، كه يك انسان است به او لبخند زدم، نگاه او حال و هوای ديگری پيدا كرده بود. پرسيد: بچه داری؟ با دستهای لرزان كيف پولم را بيرون آوردم و عكس اعضای خانواده­ ام را به او نشان دادم و گفتم: آره، ايناهاش. او هم عكس بچه­ هايش را به من نشان داد و درباره نقشه­ ها و آرزوهايی كه برای آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد. گفتم كه می ­ترسم ديگر هرگز خانواده ­ام را نبينم. ديگر نبينم كه بچه­ هايم چطور بزرگ می ­شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی­ آنكه حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می­ شد هدايت كرد. نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت، بی­ آنكه كلمه ­ای حرف بزند. يك لبخند زندگی مرا نجات داد. بله لبخند بدون برنامه ­ريزی، بدون حسابگری، لبخندی طبيعی، زيباترين پل ارتباطی آدمهاست. ما لايه­ هايی را برای حفاظت از خود می ­سازيم. لايه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی، لايه موقعيت شغلی و اين كه دوست داريم ما را آنگونه ببينند كه نيستيم. زير همه اين لايه­ ها من حقيقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از اينكه آن را روح بنامم. من ايمان دارم كه روح­های انسانها است كه با يكديگر ارتباط برقرار می ­كنند و اين روح­ها با يكديگر هيچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه­ هايی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج می ­دهيم، ما را از يكديگر جدا می­ سازند و بين ما فاصله­ هايی را پديد می­ آورند و سبب تنهايی و انزوايی ما می ­شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادويی پيوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحانی را احساس می ­كند. وقتی كودكی را می ­بينيم چرا لبخند می زنيم؟ چون انسان را پيش روی خود می ­بينيم كه هيچ يك از لايه­ هايی را كه نام برديم، روی من طبيعی خود نكشيده است و با هم وجود خود و بی هيچ شائبه ­ای به ما لبخند می ­زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می­ دهد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: لطفا لبخند بزن ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 43
نویسنده : حسینی
نامه روزی مردی به سفر می­ رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می­ شود که هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم می­ گيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را می­ نويسد، اما در تايپ آدرس دچار اشتباه می­ شود و بدون اينکه متوجه شود نامه را می فرستد. در اين ضمن در گوشه ­ای ديگر از اين کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک­سپاری همسرش به خانه بازگشته بود با اين فکر که شايد تسليتی از دوستان يا آشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر می ­رود تا ايميل­های خود را چک کند. اما پس از خواندن اولين نامه غش می­ کند و بر زمين می ­افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می ­رود و مادرش را نقش بر زمين می­ بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور می ­افتد: گيرنده: همسر عزيزم. موضوع: من رسيدم. می­ دونم که از گرفتن اين نامه حسابی غافلگير شدی. راستش آنها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا میاد می تونه برای عزيزانش نامه بفرسته. من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز برای ورود تو رو به راهه. فردا می­ بينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی ­خطر باشه. وای چقدر اينجا گرمه.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: نامه ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 53
نویسنده : حسینی
راز طراوت چهره پیامبر خدا(صلى الله علیه و آله و سلم): برادرم عیسى، از شهرى گذر کرد که در آن مرد و زنى به یکدیگر فریاد می کشیدند. پرسید: شما را چه شده است؟ مرد گفت: اى پیامبر خدا! این، زن من است و او را مشکلى نیست، زنى درستکار است، اما دوست دارم از او جدا شوم. گفت: به هر حال، به من بگو که او را چه می شود؟ مرد گفت: بى آن که کهن سال باشد، چهره اش بى طراوت است. گفت: اى زن! آیا دوست دارى دیگر بار چهره ­ات پرطراوت شود؟ زن گفت: آرى. به او گفت: چون غذا می خورى، از سیر شدن حذر کن، زیرا اگر غذا بر سینه سنگینى کند و از اندازه افزون شود، طراوت چهره از میان می رود. آن زن چنان کرد و دیگر بار چهره ­اش طروات یافت.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: راز طراوت چهره ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 48
نویسنده : حسینی
الاغ مرده چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: متأسفم جوون، خبر بدی برات دارم، الاغه مرد. چاک جواب داد: ایرادی نداره، همون پولم رو پس بده. مزرعه‌دار گفت: نمی‌شه، آخه همه پول رو خرج کردم. چاک گفت: باشه، پس همون الاغ مرده رو بهم بده. مزرعه‌دار گفت: می‌خوای باهاش چی کار کنی؟ چاک گفت: می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم. مزرعه‌دار گفت: نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت. چاک گفت: معلومه که می‌تونم، حالا ببین، فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است. یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟ چاک گفت: به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم، ۸۹۸ دلار سود کردم. مزرعه‌دار پرسید: هیچکس هم شکایتی نکرد؟ چاک گفت: فقط همونی که الاغ رو برده بود، من هم ۲ دلارش رو پس دادم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: الاغ مرده ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 46
نویسنده : حسینی
معلم معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا. دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ معلم كه از عصبانیت شقیقه­ هاش می­زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن، هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه، می خوام در مورد بچه بی ­انضباطش باهاش صحبت كنم. دخترك چونه لرزونش رو جمع كرد، بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم، مادرم مریضه، اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می­دن، اونوقت می­شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد. اونوقت می­شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه. اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم. اونوقت قول می دم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: معلم ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
اوج بخشندگی حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی­ الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه ­ای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم: والله این بسی خوش بود. غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می ­کشت و آن موضع (آن قسمت) را می ­پخت و پیش من می آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت. وی را ملامت کردم که چرا چنین کردی؟ گفت: سبحان­ الله، ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدند که تو در مقابله آن چه دادی؟ گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: پس تو کریمتر از او باشی. گفت: هیهات، وی هر چه داشت، داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: اوج بخشندگی ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 47
نویسنده : حسینی
خدایا شکرت روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه­ های دیگر نگاه می ­کرد. ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد. با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا! چه می­ دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله­ های سرسره بالا می ­رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: خدایا شکرت ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
زخم عشق چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لبا­س­هایش را درآورد و خنده­ کنان داخل دریاچه شیرجه زد. مادرش از پنجره نگاهش می­ کرد و از شادی کودکش لذّت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می ­کند. مادر وحشت ­زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می­ کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی­ گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند .دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن­ های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می­کرد از او خواست تا جای زخم­هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم­هایش را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم­ها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: زخم عشق ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی
پاسخ انیشتین می­ گویند "مریلین مونرو" یک وقتی نامه ­ای نوشت به "آلبرت انیشتین" که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم، بچه هایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو، چه محشری می­ شوند. آقای انیشتین هم نوشت، ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم. واقعا هم که چه غوغایی می ­شود! ولی این یک روی سکه است. فکر این را هم بکنید که اگر قضیه بر عکس بشود چه رسوایی بزرگی بپا می ­شود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: پاسخ انیشتین ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com