عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 58
نویسنده : حسینی
سنگتراش روزی ، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد . در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است . و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد . در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد . تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است ، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان . مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم . در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است . او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است ، و تبدیل به ابری بزرگ شد . کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 47
نویسنده : حسینی
نابینا و ماه نابينا به ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمی بينی .نابينا گفت : چون نمی بينمت دوستت دارم . ماه گفت : چرا ؟ نابينا گفت : اگر می ديدمت عاشق زيباييت می شدم ولی حالا که نمی بينمت عاشق خودت هستم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 51
نویسنده : حسینی
تزریق خون سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار می کردم ، دختری به بيماری عجيب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود . او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد . پسرک از دکتر پرسيد : آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند ؟ دکتر جواب داد : بله و پسرک قبول کرد . او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله های تزريق را به بدنش وصل کرديم ، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج مي شد ، به دکتر گفت : آيا من به بهشت می روم؟! پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی
بهشت و جهنم مردی در عالم رويا فرشته ای ديد که در يک دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاريک راه می رفت . مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد : اين مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟ فرشته جواب داد : می خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب جهنم را خاموش کنم . آن وقت ببينم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: بهشت و جهنم ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 61
نویسنده : حسینی
زخم عشق چند سا ل پیش در یک روز گرم تابستانی درجنوب فلوریدا ، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه زد . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادیِ کودکش لذّت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند . مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را بر گرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد های مادر را شنید . به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود . خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد ، پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم هایش را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم ، این ها خراش های عشق مادرم هستند .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی
دو برادر مهربان دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 46
نویسنده : حسینی
نوشته ای روی دیوار مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت : مامان ! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید ، خط خطی کرد . مادر آهی کشید و فریاد زد : حالا تامی کجاست ؟ و رفت به اطاق تامی کوچولو . تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا کرد ، سر او داد کشید : تو پسر خیلی بدی هستی و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال . تامی از غصه گریه کرد . ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد . تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود : مادر دوستت دارم ! مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی
فقر روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر ! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد : بله پدر! و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست ! با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
سم دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث می کردند . عاقبت يک روز دختر نزد داروسازی که دوست صميمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد ! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد . پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند . دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ريخت و با مهربانی به او می داد . هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر عزيز ، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم . حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد ، خواهش می کنم داروی ديگری به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند . داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم ، نگران نباش . آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
شانس کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. هسایه ها در خانه اش جمع شدند و به خاطر بدشانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آن ها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند. یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند. فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، که از پشتِ یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی هسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بدشانسی هستی. کشاورز باز جواب داد: شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند. چند روز بد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com