سنگتراش
روزی ، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد .
در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است . و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد . در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد .
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است ، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم . در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد .
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند .
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است ، و تبدیل به ابری بزرگ شد .
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد .
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد .
همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است .
:: موضوعات مرتبط:
,
,