عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 187
نویسنده : حسینی
یادگیری روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده­ اش شده است و هر روز به نحوی آنها را اذیت می­ کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریعتر و پرشتاب­تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی ­کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش برق­ آسا است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می­ کند که حتی قوی­ترین رزم ­آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می ­توانم از خودم و حریم خانواده ­ام در مقابل او دفاع کنم؟! شیوانا تبسمی کرد و گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان! پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: چه می­ گوئید؟! او برق­ آسا است و سریعتر از برق ضربات خود را وارد می ­سازد. من چگونه می ­توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟! شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق ­آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریعتر جنگیدن را بیاموزم! فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه ­زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی­ تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه ­زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند. پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریعترین مبارز سرزمین امپراتور است. آنوقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک­پشت ­وار می­ خواهد روش مبارزه با برق ­آسا را آموزش دهد؟! اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ­ای جز اطاعت را ندارد. پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق­ العاده کم اجرا نمود. یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ­ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده ­اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت­زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باورنکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق­ آسا را بر زمین کوبید. همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم­زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت: ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟ شیوانا خندید و گفت: تک­ تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم­ های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه ­کاری های تک ­تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می­ دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. درواقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته ­تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می ­خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می ­توان به سریعترین و پیچیده­ ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: یادگیری ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 96
نویسنده : حسینی
وفاداری از شيوانا عارف بزرگ پرسيدند وفادارترين مردی که ديدی که بود؟ او گفت: جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمی دانست همسرش کيست و چه شکل و قيافه ای خواهد داشت، اما با اين ­وجود هرگاه با دختری جوان برخورد می­ کرد شرم و حيا پيشه می­ کرد و خود را کنار می­ کشيد. او وفادارترين مردی بود که در تمام عمرم ديده بودم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: وفاداری ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 74
نویسنده : حسینی
به سایه دل مبند مرد ثروتمندی مُرد و ثروتی کلان را برای تنها فرزند پسرش به ارث گذاشت. پسرک جوان که ظرفیت این همه ثروت را یکجا نداشت، مست و مغرور شروع به ولخرجی و دست و دل بازی نمود. روزی پسر از مقابل شیوانا رد می ­شد. شیوانا را دید که به همراه یکی از شاگردانش به مرد فقیری در تعمیر و مرمت خانه ­اش کمک کند. مغرورانه و از سر تکبر نگاهی به شیوانا انداخت و گفت: استاد! می­ بینید که برای خوشبخت شدن و به همه چیز رسیدن راه­ های ساده ­تری هم وجود دارد! به شما قول می­ دهم که تا چند سال دیگر تمام این سرزمین را با شانس و اقبال خوشی که دارم تصاحب کنم! شیوانا به خورشید نگاه کرد و سپس به سایه پسر اشاره ­ای کرد و گفت: من جای تو بودم، به سایه دل نمی ­بستم! پسر پوزخندی زد و از شیوانا دور شد. شاگرد شیوانا پرسید: حکایت سایه چیست؟ شیوانا گفت: در هنگام طلوع خورشید، روباهی از لانه ­اش بیرون آمد و با حالتی پرتکبر به سایه بزرگ و بلندی که خورشید صبحگاهی برایش درست کرده بود نگاه کرد و با غرور فریاد زد که: امروز شتری خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. اما چیزی نصیبش نشد. آنگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت: آه انگار یك موش برای من کافی است. زندگی هم گاهی همین بلا را بر سر انسان می ­آورد. وقتی چند صباحی بخت و اقبال پشت سر هم به انسان روی می­ آورد، شخص گمان می­ کند که همیشه سایه­ اش بزرگ و اقبالش بلند است. اما وقتی چرخ روزگار به شکلی دیگر خود را نشان می­ دهد، آن موقع است که فرد قد و قواره واقعی خودش را می فهمد. من اگر جای این پسرک خام و نپخته بودم اصلا به سایه دل نمی­ بستم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: به سایه دل مبند ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 82
نویسنده : حسینی
من اگر جای تو بودم روزی شیوانا از نزدیک مزرعه­ ای می­ گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی­ اش را جویا شد. مرد گفت: این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه­ ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم. این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ­ای نصیبم نشده است .بچه­ هایم در فقر و دست­تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده­ سازی این حوض بزرگ هر روز کمرنگ­تر و محال­تر می­ شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه­ ای هم می ­داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ­ام را بیرون بکشم. شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: چرا از آنجا شروع نمی­ کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می ­تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد. مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: من می­ خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک­باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می­ کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می­ توانستم راه بیندازم. شیوانا سری تکان داد و گفت: من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می­ کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود. مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند. چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می­ گوید همه اینها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می­ خواهد شیوانا را ببیند. شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می ­کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه­ ای زیرزمینی و متفاوت می­ آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی­ دادم. شیوانا تبسمی کرد و گفت: حال می خواهی چه کنی؟ مرد گفت: ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می ­کند. می­ خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم. شیوانا تبسمی کرد و گفت: من اگر جای تو بودم با سرمایه­ ای که اکنون به دست آورده ­ام به سراغ حوض بزرگ می­ رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می­ کردم. مردم این دهکده و دهکده ­های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می ­تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: من اگر جای تو بودم ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 62
نویسنده : حسینی
مواظب سمت نگاهت باش در مدرسه شیوانا به شاگردان هنرهای رزمی نیز آموزش داده می‌شد. شیوانا همیشه می‌گفت که در طول عمر حتی اگر مهارت رزمی یک بار برای کمک شخص یا خانواده‌اش یا انسان‌های نیازمند به کار گرفته شود پس ارزشی هم‌سنگ جان یک یا چند انسان پیدا می‌کند و به همین دلیل باید تا حد استادی به آن مسلط شد. ولی از سوی دیگر، اگر این مهارت عامل غرور و خودپسندی شود می‌تواند فرد را به تباهی بکشاند و به همین دلیل از این مرحله به بعد دیگر لازم نیست شاگرد آن را ادامه دهد. به همین دلیل هر کدام از شاگردان علاوه بر مهارت‌های متداول رزم و دفاع در یک هنر رزمی نیز تا حد استادی ماهر و چیره‌دست بودند. یکی از شاگردان شیوانا پسر آشپز مدرسه بود که در هنر تیراندازی با کمان بسیار ماهر بود و می‌توانست با چشمان بسته از فاصله دور تیر را درست وسط هدف بزند. آوازه مهارت تیراندازی او در تمام دهکده‌های اطراف پیچیده بود و همه جوانان آرزو داشتند روزی مثل او تیرانداز ماهری شوند. روزی پسر آشپز نزد شیوانا آمد و به او گفت که تعدادی رزمی‌کار بی‌ادب و غریبه از دیاری دور وارد دهکده شده‌اند و همه چیز را به هم ریخته‌اند و او چون به مهارت تیراندازی خود مطمئن بوده و به آن می‌بالیده است عمدا با آنها درگیر شده و نهایتا با وساطت مردم قرار شد فردا در مقابل جمع آنها با هم مسابقه تیراندازی داشته باشند. به این شرط که هر کدام پیروز شدند حق داشته باشد یک سطل رنگ روی سر نفر شکست‌خورده بپاشد. پسر آشپز با غرور و تکبر گفت: من در کل این سرزمین بی‌نظیرم و حتما در این مسابقه برنده خواهم شد چون در تیراندازی بهترینم و می‌توانم به راحتی با پاشیدن رنگ، این بی‌ادب‌ها را مقابل جمع بی‌آبرو کنم و آنها را وادار سازم که مقابل من کرنش کنند و بعد از این دیار بروند. شیوانا با ناراحتی پاسخ داد: مواظب غرورت باش که تو را هم‌سطح این جماعت یاغی نکند! این افراد بی‌ادب، حتما خبردار شده‌اند که تو در تیراندازی بی‌رقیب هستی. آنها عمدا مسابقه تیراندازی را پیشنهاد کردند تا سمت نگاه تو را با خودشان یکی نشان دهند و خود را نزد اهالی دهکده هم‌شان و هم‌ردیف تو نشان دهند. اگر در این مسابقه شرکت کنی خود را تا حد آنها پایین آورده‌ای و اگر بر ایشان پیروز شوی و سطل رنگ را بر سرشان بپاشی، به خاطر این رفتار زشت، نزد مردم، حتی از آنها هم خوارتر و ذلیل‌تر می‌شوی. برای بیرون کردن این یاغی‌ها از همان ابتدا تو به تنهایی نباید وارد گود می‌شدی. اگر با همین غرور و تکبر بخواهی ادامه دهی دیگر در مدرسه جایی برای تو نیست. پسر آشپز از شرم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. روز بعد همه در میدان دهکده جمع شدند تا شاهد مسابقه تیراندازی باشند. پسر آشپز وارد میدان شد. بی‌مقدمه چند تیر به سمت هدف پرت کرد و همه آنها را درست وسط هدف زد. سپس به سمت مردم برگشت و تیروکمانش را مقابل آنها شکست و گفت من با وجودی که تیرهایم به هدف نشستند اما خود را تیرانداز ماهری نمی‌دانم. چون‌ این مهارت باعث غرور و خودخواهی من شده است. سپس بی‌آنکه به رزمی‌کاران یاغی نگاهی کند میدان را خالی کرد و به جمع اهالی پیوست. بعد از او شیوانا به همراه شاگردانش به سمت تازه‌واردان رفت و تیروکمان شکسته را از روی زمین برداشت و آن را به سرکرده یاغی‌ها داد و گفت: در این دهکده هیچ سطل رنگی قرار نیست بر سر کسی پاشیده شود. اگر می‌خواهید با این درگیری‌های نمایشی اهالی دهکده را وادار کنید که چیزی را ببینند که شما می‌خواهید، باید به شما بگویم که دیدنی‌های شما هرگز برای ما اهالی این دهکده جذاب و تماشایی نیستند و نخواهند بود. این تیروکمان شکسته را به یادگاری از ما بگیرید و تا آفتاب غروب نکرده از این دیار دور شوید. می‌گویند یاغی‌ها که شاگردان ورزیده مدرسه را مقابل خود دیدند همان روز بدون هیچ جدال و درگیری دهکده را ترک کردند و دیگر برنگشتند. از آن روز به بعد پسر آشپز مدرسه دیگر سراغ تیروکمان خود نرفت. او مشغول یادگیری و استادی در یک مهارت رزمی دیگر شد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: مواظب سمت نگاهت باش ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 79
نویسنده : حسینی
شنیدن صدای دل باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می­ کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد. یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟ شیوانا پاسخ داد: وقتی دل‌های آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: شنیدن صدای دل ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 77
نویسنده : حسینی
شیوانا و پیرمرد فرتوت زن و دختر جوانی، پیرمردی خسته و افسرده را کشان­ کشان نزد شیوانا آوردند و درحالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد؟ شیوانا درحالی که سعی می‌کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند، از زن قضیه را پرسید. زن گفت: این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمتکش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می‌زند. از بس شب و روز کار می‌کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه‌ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می‌رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی‌کنیم و سعی می‌کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم؟ شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید: این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می‌کردید؟ دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند. زن نیز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کارافتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد. به ­راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم؟ شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه‌اش زد و به او گفت: ای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختر بی‌ادب و مادر گستاخش می‌گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم، دیگر سراغ شما آدم‌های بی‌ادب و زشت طینت نمی‌آمدم و همنشین اشخاصی می‌شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند. پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت: اگر این حرف را بزنم دلشان می‌شکند و ناراحت می‌شوند مرا از گفتن این جواب معاف‌دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان‌ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم. پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد. شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان‌ها و دشنام‌ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: شیوانا و پیرمرد فرتوت ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 67
نویسنده : حسینی
آن یک نفر در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر در حال تماشا و نظاره ایستاده ­اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید: چرا به این مرد کمک نمی­ کنید؟! جمعیت گفتند: طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می­ گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟ شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند. شیوانا یک ماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بی گناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه­ ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هر کدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده­ اید دوباره جان خود را به خطر می ­اندازید؟! شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد: خیلی ساده است! چون احساس می­ کنم این کار درست است و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: آن یک نفر ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
زیبایی شرط نیست یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می ­زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید. پسر جوان گفت: به دختری علاقه­ مند شده ­ام که صاحب جمال است و معصوم و باشرم. اما همان طوری که می ­بینید من بهره­ ای از زیبایی نبرده ­ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرات نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم. شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت: این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می ­زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتما لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور. زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی­ خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می­ چیدم و به خواستگاری یار می ­رفتم. فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می ­آورد و همه چیز را زیبا می ­سازد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: زیبایی شرط نیست ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 56
نویسنده : حسینی
سگ را با خودم می برم شیوانا استاد معرفت با عده­ ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدر و مادر پیرش سفر می­ کرد و حرمت آنها را نگاه نمی ­داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می­ کرد و به آنها دشنام می ­داد. هیچ­ کس هم به خاطر هیکل و بی­ ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت. در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیریابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آن­ سوی تپه­ ای برود و چشمه­ ای بیابد. به همین خاطر سگی از سگ های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و در مسیر تنها نباشد. یکی از کاروانیان گفت: ای استاد معرفت. پیشنهاد می­ کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند! شیوانا تبسمی کرد و گفت: این جوان نسبت به کسانی که او را به دنیا آورده­ اند و بزرگ کرده­ اند و به این تنومندی رسانده ­اند اینقدر ناسپاس و بی­ ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه ­ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟ شیوانا این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و و عده­ ای از روستائیان محلی را با مشک­های پر از آب نزد کاروان تشنه و در راه مانده بیاورد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سگ را با خودم می برم ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com