عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 58
نویسنده : حسینی
آن دیگری هم چنین خواهد شد مردی جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت که از همسرش به خاطر شیطنت­ هایش راضی نیست! و می­ خواهد از او جدا شود و همسر دیگری اختیار کند! چرا که او افسر گارد امپراتور است و باید همسر و فرزندانش وقار خاصی داشته باشند، اما همسر جوانش بی­ پروا و جسور است و در مقابل خانواده­ های افسران دیگر، سبک رفتار می­ کند. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آیا او قبلا هم چنین بوده است!؟ مرد جوان پاسخ داد: نه به این اندازه! شدت شیطنتش در منزل من بیشتر شده است. شیوانا گفت: بی­ فایده است. تو با هر زن دیگر هم که ازدواج کنی، مدتی بعد رفتار و حرکات و سکنات همین زن اول تو به همسر بعدی ­ات سرایت می­ کند، چرا که این تو هستی که رگ شیطنت را در رفتار همسرت تقویت می­ کنی. مرد جوان با تعجب پرسید: یعنی می­ گوئید نفر بعد هم چنین خواهد شد!؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری! در وجود همه انسانها رگه­ های شیطنت و پاکدامنی و وقار و سبک ­مغزی وجود دارد. این همراهان هستند که تعیین می ­کنند کدام رگه تحریک و فعال شود. تو هر همسری اختیار کنی همین رگه را در او فعال خواهی کرد. چرا که تو چنین می­ پسندی! تو ارزش­ها و خواسته ­های خود را تغییر بده، همسرت نیز چنان خواهد شد. آنگاه شیوانا تبسمی کرد و از افسر جوان پرسید: و مگر نه اینکه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همین جسارت و بی ­پروایی­ اش پسندیدی و شیفته ­اش شدی!؟ افسر جوان با تبسمی کمرنگ سرش را از شرم به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: آن دیگری هم چنین خواهد شد ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 63
نویسنده : حسینی
وارث ثروت یا ثروت آفرین برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده ای بهتر پیدا کند. شیوانا از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگونه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟ مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت: از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است. بخشی از این اموال را اجاره داده ­ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ارتزاق می ­کنیم. بیشتر تفریح می­ کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می­ گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در خانواده من کاملا فراهم است. مرد دوم که چهره ­ای ورزیده و عضلانی داشت گفت: از پدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ­ام و معدنی دارم که خودم به همراه گارگرانم از آن زغال­ سنگ استخراج می­ کنیم و می­ فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می­ شویم و باید برای حفظ ثروت دایم تلاش کنیم. البته سعی می ­کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهند داشت. شیوانا سری تکان داد و گفت: خانواده اول ظاهر استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار می­ دهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات، کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی ­آموزند و ثروتشان با برگشتن چرخ روزگار در چشم به هم زدنی محو و نابود می­ شود. و این یعنی اگر در تلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می­ شود. اما خانواده دوم ضمن فراهم ­سازی امکانات رفاهی، راه و رسم ثروت آفرینی را به کودک می ­آموزد. کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: وارث ثروت یا ثروت آفرین ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 73
نویسنده : حسینی
مهاجرت پیش از موعد روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد. او گفت که در دهکده زمینی کوچک دارد و کلبه­ ای محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمی­ دهد و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست ­تر می­ شود. او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید، اما چنین کاری پیدا نمی ­شود و او نمی­ داند چه کند. شیوانا از مرد پرسید: اگر همین الان زلزله­ ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند، اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید، آنگاه چه می­ کنید؟ مرد تنگدست فکری کرد و گفت: خوب! اندکی قوت لایموت جمع می کنیم و دسته­ جمعی به شهر دیگری مهاجرت می ­کنیم و دسته­ جمعی هر جا کاری بود مستقر می ­شویم و زندگی کولی­ وار را شروع می ­کنیم. آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله­ ای بیاید تا تو و خانواده ­ات به خود تکانی دهید و مهاجرت را شروع کنید. تا زنده­ ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: مهاجرت پیش از موعد ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 79
نویسنده : حسینی
عشقی جدا از معشوق روزی شیوانا پیرمعرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ­ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی­ وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه ­اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می­ کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند . شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟ شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود. شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هر کس دیگری هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می­ فرستادی. بگذار دختر برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی ­کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه ­گری و ظهور پیدا کند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: عشقی جدا از معشوق ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 62
نویسنده : حسینی
هنوز نگران است روزی زنی نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی ­تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی ­اش، دلش را به کس ديگری سپرده باشد. شيوانا از زن پرسيد: آيا مرد نگران سلامتی او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می ­کند؟! زن پاسخ داد: آری در رفع نيازهای ما سنگ تمام می­ گذارد و از هيچ چيز کوتاهی نمی ­کند! شيوانا تبسمی کرد و گفت: پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگی خود ادامه بده. دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت: به مرد زندگی ­اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آيد و با ارباب جديدش که زنی پولدار و بيوه است صميمی شده است. زن به شيوانا گفت که می­ ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بی­ خبر به همراه بچه­ ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت: شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه ­اش را پيدا کند و ديشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی­ خبر منزل را ترک کرده اند. شيوانا تبسمی کرد و گفت: نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد. شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت: ای کاش پيش شما نمی ­آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می­ گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعنی همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد. زن به شدت می­ گريست و از بی­ وفايی شوهرش زمين و زمان را دشنام می­ داد. شيوانا دستی به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت: هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بی­ مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايی سر شوهرت آمده است! زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگی به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی ­اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شيوانا در وارسی منزل را ديد تسليم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالی که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندی زد و گفت: اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد. بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. يک سال بعد زن هديه ­ای برای شيوانا آورد. شيوانا پرسيد: شوهرت چطور است؟ زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم!

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: هنوز نگران است ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 110
نویسنده : حسینی
حمل تحمل شيوانا استاد معرفت بود. اما بسياری از مردم عادی، از راه­ های دور و نزديک نزد او می ­آمدند تا برای مشکلاتشان راه حل ارايه دهد. روزی مردی نزد شيوانا آمد و گفت که از زندگی زناشويی­ اش راضی نيست و فقط به خاطر مشکلات بعدی جرات و توان جدايی از همسرش را ندارد. مرد از شيوانا پرسيد که آيا اين تحمل اجباری رابطه زناشويی او و همسرش درست است و يا اين که او می­ تواند راه حل ديگری برای خلاصی از اين درد جانکاه پيدا کند؟! در دست مرد قفسی بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداری می ­شدند. شيوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بيرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. يکی از پرنده­ ها پر کشيد و مانند تيری که از چله کمان رها می­ شود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمی روی زمين فرود آمد و با اشتياق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشيد و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شيوانا لبخندی زد و هيچ نگفت. مرد درحالی که بابت از دست دادن پرنده­ اش آزرده شده بود با تلخی گفت: پرنده­ ای که پريد و رفت ساکت­ ترين و زيباترين بود. درحالی که پرنده ­ای که برگشت بيشتر از همه آواز می ­خواند و خودش را به در و ديوار قفس می­ زد. هميشه فکر می­ کردم اين که آواز غمگين می­ خواند بيشتر طالب رفتن است، اما دل غافل که ساکت­ ترين پرنده مشتاق رفتن بود. اين ديگر چه حکايتی است نمی ­دانم! شيوانا لبخندی زد و گفت: هر دو پرنده چيزی را تحمل می کردند. آن که رفت دوری از آزادی را تحمل می ­کرد و وقتش که رسيد به سمت چيزی پر کشيد که آرزويش را داشت! اما اين دومی که آواز می خواند و از ميله­ های قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل می ­کرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس "تحمل کردن" را از دست بدهد! مرد نگاهی به شيوانا انداخت و در حالی که به آسمان خيره شده بود گفت: يعنی می ­گوييد من شبيه اين پرنده ­ای هستم که قفس را انتخاب کرد؟ شيوانا سری تکان داد و گفت: تو از تحمل برای خود قفسی ساخته ­ای و در اين قفس شروع کرده­ ای به آواز و شعر اندوهگين خواندن و از ديگران هم می­ خواهی در قفس بودن تو را تحسين و تاييد کنند. حال آنکه بيشتر از همه تو اسير قفس خودت هستی. تو حمال تحمل خود هستی. پرنده ­ای که بخواهد برود راهش را می­ کشد و می رود و ديگر حتی به قفس فکر نمی ­کند! تو همه اين سالها قفس زندگی­ ات را می­ پرستيدی و در عين حال بار سنگين تحمل را نيز حمل می کردی.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: حمل تحمل ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 54
نویسنده : حسینی
ناز ناشناختنی شيوانا را به دهکده ­ای دوردست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين­های تشنه سرازير نمايد . اما ساعتها گذشت و بارانی نيامد. کم­ کم جمعيت از شيوانا و دعای او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند. يکی از جوانان از لابلای جمعيت با تمسخر گفت: آه ای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می­ کنی! وقتی نمی ­توانی از دعايت باران بسازی. حتماً از حرفهايت هم نتيجه ­ای حاصل نمی­ شود. عده زيادی از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکی پيوستند و شيوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتی جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت: آيا در اين دهکده فرد ديگری هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟ همان جوان معترض گفت: بله! پيرمرد مست و شرابخواره ­ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پيش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختنی را قبول ندارد. شيوانا تبسمی کرد و گفت: مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست. جمعيت متعجب، پشت سر شيوانا به سمت خرابه ­ای که پيرمرد در آن می­ زيست رفتند. در چند قدمی خرابه پيرمرد ژوليده ­ای را ديدند که روی زمين نشسته و با بغض به آسمان خيره شده است. شيوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسيد: آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟ پيرمرد لبخند تلخی زد و گفت: همين آسمان روزی با خراب کردن اين خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سياه نشاند. تو چه می گويی!؟ شيوانا دست به پشت پيرمرد زد و گفت: قبول دارم که مردم دهکده در اين ده سال با تنها گذاشتن تو، خويش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند، اما عزت تو در اين سرزمين نزد ناشناختنی از همه، حتی از من شيوانا هم بيشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشيدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز. پيرمرد با چشمانی پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـی گفت: فکر نکن هميشه منت تو را می­ کشم! هنوز هم از تو گله­ مندم! اما از تو می ­خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوی اين دهکده روانه کنی. می ­گويند هنوز کلام پيرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باريدن گرفتند. شيوانا زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفی برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت: دليل قحطی اين دهکده را فهميديد! در اين سالهای باقيمانده سعی کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد. او برکت روستای شماست. سعی کنيد تا می­ توانيد او را زنده نگه داريد. سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: صحنه ­ای که ديدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم اين را آموزش می دهم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ناز ناشناختنی ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 56
نویسنده : حسینی
دیوار تسلیمت را عقب بکش شیوانا هراز چندگاهی به مدت چند هفته شاگردانش را به خارج شهر و دامن طبیعت می ­برد و از آنها می خواست که در شرایط واقعی طبیعی برای خود آب و غذا و پناهگاه بسازند و زندگی طبیعی و با دست خالی را تجربه کنند. در این مواقع شاگردان مجبور بودند با دست خالی به شکار حیوانات بپردازند و با وسایل ساده تله و سبد و آتش درست کنند و برای خود جان­ پناه بسازند. گاهی اوقات گروه شیوانا با حیوانات وحشی مواجه می­ شدند و مجبور بودند در شرایط واقعی و با دست خالی از جان خویش محافظت کنند. خیلی از شاگردان شیوانا بخصوص تازه واردها، نسبت به این نوع زندگی و آموزش در طبیعت گله­ مند بودند و آن را غیر ضروری و بی­رحمانه می­ خواندند. اما برعکس بعضی از شاگردان بخصوص آنها که قدیمی­تر بودند، از این شکل زندگی لذت می ­بردند و گاهی به تنهایی برای چند هفته از مدرسه فاصله می­ گرفتند و در دامن طبیعت به تمرین و زندگی می ­پرداختند. روزی یکی از شاگردان تازه وارد که از زندگی دشوار در طبیعت طاقتش طاق شده بود از شیوانا پرسید: برای چه باید این همه سختی را تحمل کنیم درحالی که در مدرسه همه چیز برای یک زندگی ساده و راحت فراهم است؟ شیوانا پاسخ داد: برای اینکه دیوار تسلیم خود را عقب­تر بکشیم و نگذاریم هر کسی که از راه می ­رسد با اندک تهدیدی ما را به گوشه دیوار بچسباند و وادار به تسلیم سازد! شاگرد تازه وارد با تعجب پرسید: از کدام دیوار صحبت می ­کنید، اینجا که دیواری نیست؟! شیوانا لبخندی زد و گفت: دیری نمی ­پاید که در زندگی خود با اشخاصی روبرو می­ شوی که از تو انتظار تسلیم دارند. تو مجبور می­ شوی عقب نشینی کنی. آنها درآمد و امنیت تو را به خطر می­ اندازند و تو باز مجبور می شوی عقب نشینی کنی. آنها نزدیک­تر می ­آیند و شغل و اعتبار تو را تهدید می ­کنند. و تو باز مجبور می­ شوی عقب بکشی. تا سرانجام جایی کم می آوری. جایی که می ­بینی اگر یک قدم عقب­تر بگذاری دیگر طاقت­ات طاق خواهد شد. همان­جا دیوار تسلیم توست. من شما را به اینجا می­ آورم تا بتوانید در سخت­ترین شرایط وقتی در زندگی با تهدیدی مواجه شدید و مجبور به عقب نشینی شدید کم نیاورید و زود تسلیم نشوید. شما اکنون می­ توانید با حداقل امکانات در دامن طبیعت در سخت­ترین شرایط زنده بمانید. این یعنی دیوار تسلیم شما به جایی رفته است که دیگر نمی­ توان آن را تهدید کرد. در زندگی باید سعی کنید هنر و مهارت بقا در سخت­ترین شرایط را بلد باشید و تمام ابزارهای لازم برای این شکل زندگی کردن را در اختیار داشته باشید. همین الان ممکن است در دهکده زلزله­ ای بیاید و یا راهزنان حمله کنند و همه آواره کوه و صحرا شوند. مطمئن باش فقط کسانی زنده می ­مانند و مقاومت می ­کنند و پیروز از میدان بیرون می­ آیند که طاقت زندگی در سخت ­ترین شرایط را داشته باشند و دیوار تسلیمشان آن دور دورها باشد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: دیوار تسلیمت را عقب بکش ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 73
نویسنده : حسینی
زبان تبر هیزم­ شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می ­کرد. هیزم­ شکن بسیار قوی بود و می ­توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می­ بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد. برای ساختن پلی روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سیلاب هم نزدیک بود، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم ­شکن برود و از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت آماده کند. چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای همین اهالی دهکده نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم­ شکن سر صحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده کند. شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم­ شکن رفت. مردم از دور نگاه می ­کردند و می ­دیدند که شیوانا هم ­پای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران شدیدی که در راه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد ازظهر کار را شروع می­ کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد. شب که شیوانا به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می­ کنند و دلیل موافقیت هیزم ­شکن یک دنده و لجباز را از او می ­پرسند. شیوانا با لبخند اشاره ­ای به تبر کرد و گفت: این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی که دارد این است که فقط زبان تبر را می ­فهمد. بنابراین اگر می­ خواهید از این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع هر کسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می ­فهمد و شما هر وقت خواستید با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم کلام شوید.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: زبان تبر ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 54
نویسنده : حسینی
کم کردن سیاهی زغال شیوانا خبردار شد که یکی از شاگردان مدرسه هر روز وقتی فرصت استراحت و تفریح فراهم می شود، بقیه شاگردان را گرد خود جمع می­ کند و در مورد خبرهایی که در دهکده و همینطور مناطق دور و نزدیک شنیده برای آنها ماجرا تعریف می ­کند. اما با این تفاوت که همه قصه­ ها و حکایت­ ها و ماجراهایی که نقل می­ کند مربوط به حوادث زشت و قتل و سرقت و انسان آزاری و بقیه رفتارهای ناپسند انسان­ های ناهنجار است. شیوانا روزی آن شاگرد خوش ­سخن را در مقابل بقیه اعضای مدرسه احضار کرد و با صدای بلند از او خواست تا دیگر از این داستان های منفی و اتفاقات ناپسند بیرون مدرسه برای شاگردان چیزی نقل نکند. آن شاگرد با اعتراض گفت: اما استاد اینها واقعیت جامعه بیرون مدرسه است و افراد مدرسه حق دارند با این واقعیات آشنا شوند! شیوانا پاسخ داد: اما مساله اینجاست که بیرون مدرسه اتفاقات مثبت و دوست داشتنی مثل محبت انسان­ها به همدیگر و ازخودگذشتگی اهالی برای کمک به یکدیگر و هزاران اتفاق امیدبخش دیگر هم رخ می ­دهد. اما تو عمدا اتفاقات آزاردهنده و ناخوشایند را از دل این هزاران اتفاق خوب بیرون می کشی و فقط آنها را نقل می ­کنی. از سوی دیگر به طور مستمر و دائم مشغول پر کردن ذهن شاگردان با این داستانهایت هستی. نتیجه این قصه گفتن­ ها از آدم های بد و رفتارهای زشت این است که تو کم­کم کاری می ­کنی که برای شاگردان مدرسه قباحت و زشتی کارهای ناپسند کمتر به چشم آید و آنها باورشان شود که باید با سیاهی زغال بسازند و آن را به هر قیمتی که هست بپذیرند و با آن کنار بیایند. چون این عادی سازی کارهای ناپسند در نظر شاگردان مدرسه حد پایانی ندارد و هر روز تو با قصه های ناخوشایند بیشتری به آن بال و پر می ­دهی، کم ­کم به صورت یک امر جاافتاده در می­ آید و زشتی­ ها و پلیدی­ ها دیگر آنقدر ناپسند به نظر نمی ­رسند. درحالی که ما در اینجا جمع شده ­ایم تا زیبایی خوبی­ ها و پاکی­ ها را باور کنیم و به دیگران معرفی نمائیم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: کم کردن سیاهی زغال ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com