شاید برای امروز
شیوانا همراه شاگردان از جادهای کنار رودخانه عبور میکردند. به خاطر باران شدید چند روز قبل، جریان آب رودخانه بسیار شدید بود و کمترین بیاحتیاطی میتوانست باعث لغریدن عابران و افتادن آنها داخل آب شود.
در حین قدم زدن یکی از شاگردان جدید شیوانا که تازه به مدرسه آمده بود گفت: من قبلا نزد استاد بزرگی در دهکدهای دوردست درس میگرفتم. او میگفت ما آدمها هر کدام ماموریتی داریم و دلیل این که تا الان زندهایم این است که هنوز آن ماموریتی را که به خاطرش اجازه حیات یافتهایم، انجام ندادهایم.
شیوانا با لبخند گفت: آن استاد به شما نگفت چگونه بفهمیم ماموریت ما در زندگی چیست؟ شاگرد جدید پاسخ داد: استاد گفت وقتش که برسد خودمان میفهمیم و بعد از آن دیگر بودنمان در این دنیا ضرورتی ندارد و از آن به بعد است که دیگر زندگی ما را نمیخواهد.
چند دقیقه در سکوت گذشت. در این هنگام یکی از عابران که کودکی نحیف بود بیش از حد به لبه رودخانه نزدیک شد و به خاطر لیز بودن زمین سرخورد و داخل آب خروشان رودخانه افتاد. و با زحمت خودش را به سنگی بزرگ وسط آب چسباند. اما جریان آب بسیار شدید بود و آن کودک نمیتوانست زیاد طاقت بیاورد.
مادر کودک شروع به فریاد کرد و از عابران کمک خواست اما به خاطر جریان شدید رودخانه هیچ کس جرات نمیکرد به آن کودک کمک کند. شاگرد تازه وارد با صدایی لرزان گفت: هیچ فایدهای ندارد، زمان مرگ این کودک فرارسیده و از هیچ کس کاری ساخته نیست.
در این لحظه شیوانا بلافاصله طنابی را از داخل کوله پشتی درآورد و به کمر خود بست و سر دیگر طناب را به دست شاگردان داد تا او را نگه دارند و خودش با عجله به داخل آب رودخانه شیرجه زد و شناکنان خود را به کودک رساند و طناب را به کمر او بست.
با زحمت زیاد شاگردان توانستند شیوانا و کودک را از آب نجات دهند. وقتی هردو سالم و سلامت به ساحل رودخانه رسیدند. شاگرد تازه وارد با تعجب از شیوانا پرسید: شما با این سن و سال چرا جان خود را به خطر انداختید؟ با این سیلاب وحشتناک هر لحظه امکان داشت جان خود را از دست بدهید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: گفتم شاید ماموریتی که به خاطر آن تا الان زنده ماندهام نجات همین کودک باشد. برای همین درنگ نکردم و سر وقت ماموریتی که به خاطرش این همه زندگی کردهام رفتم. اما الان که نجات یافتیم فهمیدم که...پدر، این لحظه شیوانا ساکت شد و به سطح رودخانه خیره ماند.
شاگرد تازه وارد با کنجکاوی پرسید: چه چیزی را فهمیدید؟
شیوانا با لبخند گفت: فهمیدم که ماموریت من باید چیز دیگری همین دوروبرها باشد. به تو هم پیشنهاد میکنم به جای جست و جوی ذهنی ماموریت زندگیات، در همین الانهای زندگی خودت به دنبال انجام یک کار به دردبخور باشی. در این صورت وقتی عمرت به پایان میرسد میفهمی که هزاران ماموریت ارزشمند را به انجام رساندهای و کاینات هربار به تو یک فرصت جدید برای ماموریت بعدی داده است.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
شاید برای امروز ,
بدگوئی های کاهن
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شادابتر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند.
یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه ها بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.
چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند.
وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه ها می رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند.
هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سالها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟
شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند.
ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند. پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانیاش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدارهای تضمینی میوه های خود حساب کنید.
هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوبتر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و برعکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
بدگوئی های کاهن ,
بالا برو
شیوانا از راهی میگذشت. در کنار یک کارگاه نجاری بزرگ، جوانی را دید که غمگین و افسرده به دیوار کارگاه تکیه داده است و به افق نگاه میکند. شیوانا کنارش رفت و دلیل اندوهش را پرسید.
جوان گفت: این یک کارگاه بسیار بزرگ است و انواع وسایل چوبی در آن ساخته میشود. در این یک سالی که اینجا کار کردهام پول خوبی به دست آوردهام و چیزهای زیادی آموختهام.
اما مشکل اینجاست که سرکارگر اینجا آدمی است بسیار تندخو و بیادب که از صبح تا شب با بداخلاقی با همه کارگران رفتار میکند. از یک طرف نمیتوانم از دستمزد خوب اینجا بگذرم و از سوی دیگر تحمل بداخلاقیها و بهانهجوییهای سرکارگر برایم مشکل است، نمیدانم چه کنم؟
شیوانا پرسید: آیا کسانی دیگر در این کارگاه هستند که از شر تندخوییها و بدخلقیهای سرکارگر در اماناند؟
کارگر جوان گفت: البته، در قسمت شمالی کارگاه قسمتی هست که با چوبهای خیلی مرغوب وسایل گرانقیمت برای مشتریان خاص میسازند. تنها کسانی میتوانند در آن قسمت مشغول کار شوند که مهارت بالایی داشته باشند و سختکوش و دقیق باشند.
شیوانا گفت: بسیار خوب! تو دو راهحل بیشتر نداری، یا باید همینجایی که هستی آنقدر تلاش کنی تا تواناییهای برتر خود نسبت به سرکارگر فعلی را به مدیر این کارگاه ثابت کنی تا بتوانی جای او را بگیری و یا اینکه مهارتها و توانمندیهای خود را تا حد امکان و با دقت و حوصله آنقدر زیاد کنی تا بتوانی در بخش شمالی مشغول به کار شوی و دیگر صدای سرکارگر تندخو را نشنوی.
یک راهش هم این است که با دانش و مهارتی که کسب کردهای برای خودت در جایی دیگر کارگاه جدیدی دست و پا کنی. خلاصه اینکه، اگر میخواهی صدای آدمهای حقیر و پست تو را آزار ندهد باید آنقدر خود را بالا بکشی که دیگر صدای آنها را نشنوی. پس برخیز و به جای ناراحت بودن، برای صعود تصمیم بگیر و کاری انجام بده.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
بالا برو ,
شاعر و شیوانا
روزی شیوانا از راهی می گذشت. جوانی را دید که تکه ای چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جویبار می کوبد. شیوانا کنار جوان نشست و از او پرسید: چرا این چنین مکدر و گرفته با چوب بر سطح آب می کوبی؟
جوان آهی کشید و گفت: من ذوق شعر دارم و هر زمان که بیکار می شوم شعر می سرایم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره کردند و مدیر مدرسه به من گفت که چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم برای این که کار بهتری انجام دهم دارم بر سطح آب می کوبم.
شیوانا تبسمی کرد و دستی بر شانه جوان کشید و سپس به سوی درخت بالای سرش خیره شد و پرندهای آوازخوان را نشان جوان داد و گفت: پرنده برای من و تو و یا درخت و جویبار آواز نمی خواند. او آواز می خواند فقط برای این که آوازش می آید. شاعر واقعی هم کسی نیست که برای دیگران و جلب رضایت آنها شعر بخواند یا نخواند.
جوان دست از این کار بیهوده برداشت و مدتی به چشمان شیوانا خیره شد و آنگاه انگار چیزی دریافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعری با مضمون زیبایی چوب زدن بر آب سرود. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
شاعر و شیوانا ,
پل هایت را خودت باید بسازی
پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده، بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفتهاند که جواب من نزد شماست.
تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه میتوانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود؟
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی، برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی.
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانهای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: تکلیف امروز شما این است، از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکهای کوچک از سنگهای سیاه کنار صخره برایم بیاورید. حرکت کنید.
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بیپروا به آب زدند و شناکنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند.
بعضی با همکاری یکدیگر با چوبهای درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر درآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: این دیگر چه تکلیف مسخرهای است!؟ اگر واقعا لازم است بچهها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچهها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. اینجا که ما ایستادهایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانههای خروشان سر راهت، بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی!
تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون میگویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر میخواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانههای سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و بهطور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمیکند. پل من به درد تو نمی خورد، پل خودت را باید خودت بسازی.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
پل هایت را خودت باید بسازی ,
نزدیکترین فرد به ناشناختنی
روزی شیوانا وارد روستایی شد که بیماری عجیبی مردم روستا را فرا گرفته بود و هر روز عده زیادی از انسانها به خاطر این بیماری جان خود را از دست می دادند. مردم وقتی شنیدند شیوانا وارد دهکده آنها شده سراسیمه به حضورش شتافتند و از او خواستند تا دعایی کند و از خالق هستی بخواهد بیماری را از این دهکده دور سازد.
شیوانا سری تکان داد و گفت: این دهکده متعلق به شماست و بیماری نیز در دهکده شما شایع شده است. پس لاجرم باید کسی از اهالی همین دهکده که ارتباطش با خالق هستی بیشتر است این دعا را بخواند و البته من و شما هم در کنار او دست نیاز به سوی خالق دراز خواهیم کرد. پس بروید و نزدیکترین فرد به ناشناختنی را نزد من بیاورید.
مردم دور هم جمع شدند و پس از مدتی سه نفر را نزد شیوانا آوردند و گفتند که این سه نفر تمام سال لبشان به یاد ناشناختنی می جنبد و ذکر کلامشان آفریننده کاینات است. شیوانا از آنها خواست تا دعا کنند و بیماری از روستا برود. آن سه دعا کردند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ارتباط اینها با ناشناختنی یک طرفه است. کسی را از اهالی این ده نزد من بیاورید که مستقیما با ناشناختنی هم کلام می شود. در این میان کودکی دست بلند کرد و گفت: در نزدیکی دهکده چوپان پیری است که همیشه چوبش را سمت آسمان می گیرد و با ناشناختنی دعوا می کند و آنقدر جدی حرف می زند که انگار دارد با یک موجود واقعی گفت و گو می کند. ما او را دیوانه می خوانیم و برای همین در جمع ما نیست.
شیوانا پرسید: آیا بیماری به او و اعضای خانواده اش سرایت کرده است؟ پاسخ دادند: خیر او در خارج دهکده است و در کمال سلامت به سر می برد. شیوانا از مردم خواست تا چوپان را نزد او آورند.
چوپان وقتی مقابل شیوانا ایستاد با عصبانیت پرسید: مرا برای چه به اینجا آوردید؟ شیوانا گفت: ما در این دهکده در جست و جوی فردی بودیم که مستقیما با خالق هستی بی واسطه صحبت کند و تو را یافتیم. از تو می خواهیم که با همان شیوه ای که همیشه با حضرت دوست صحبت می کنی از او بخواهی بیماری را از این دهکده دور سازد.
چوپان لبخندی زد و از جا برخاست و چوبش را به سمت آسمان گرفت و گفت: خدایا! مگر نمی بینی مردم دهکده از تو چه می خواهند. خوب آنچه می خواهند را به ایشان بده و سپس سرش را پایین انداخت و رفت.
روز بعد همه بیماران به طرز عجیبی بهبود یافتند و هیچ نشانی از بیماری در دهکده نماند. مردم حیرت زده گرد شیوانا جمع شدند و با سردرگمی از او پرسیدند: چگونه کلام عابدان اثری نکرد و جمله نه چندان مودبانه چوپان مقبول افتاد؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: عابدان با خدای ذهنی شان صحبت می کردند و این چوپان بی واسطه و مستقیم با خالق هستی صحبت می کرد. عابدان خدای ذهنی شان را باور ندارند و این چوپان نه تنها به وجود خالق اطمینان دارد بلکه شبانه روز با او هم کلام می شود.
شما اگر جای ناشناختنی بودید حرف کدام را گوش می کردید و خواهش کدام یک را می پذیرفتید!؟ او که مودب است ولی شما را قبول ندارد و یا او که شما را با تمام وجود پذیرفته است!؟ دور شدن بیماری از دهکده نشان می دهد که ناشناختنی کدام یک را می پذیرد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
نزدیکترین فرد به ناشناختنی ,
مثبت یا منفی
روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.
دو شاگرد به شدت روی نظریه خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چندقدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است.
همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سر و صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند.
جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند.
وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت: استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم.
اگر خوش بینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحتگاه راحت را در اختیار نداشتیم. شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد.
شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و درنتیجه سیل ایشان را با خود برد.
صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت: آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت: مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد.
امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند. هر چه هست فقط نشانه است و علامت. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
مثبت یا منفی ,
معنای دوم عشق
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند.
وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند، شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند.
شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟
جوان لبخندی زد و گفت: من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است.
شیوانا پوزخندی زد و گفت: عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند، حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو.
اشک از چشمان جوان سرازیر شد. ازجا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند.
در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچ کس از بین نرفت. روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد.
شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت: نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
معنای دوم عشق ,
کوچکترین ذره
روزی یکی از شاگردان شیوانا در حضور جمع از او خواست تا روش شناختن پلیدی از پاکی را به او آموزش دهد.
شیوانا پاسخ داد: هرگاه دیدید رفتار یا گفتار یا نظریه یا عملی قصد نابود کردن کوچکترین واحد اجتماع یعنی خانواده را دارد بدان که پشت آن دیدگاه و گفتار و نظریه، پلیدی پنهان شده است.
شاگرد پرسید: مگر کوچکترین واحد اجتماع چه ویژگی شاخصی دارد که همه پلیدان تاریخ در تلاش اند تا آن را از هم بپاشند؟
شیوانا پاسخ داد: از به هم چسبیدن و کنار هم چیده شدن این واحدهای کوچک است که جامعه بزرگ آرام و آرام ساز شکل می گیرد و پلیدی برای منهدم ساختن جامعه انسانی به اصلی ترین واحد تشکیل دهنده جامعه یعنی خانواده یا پیوند متعهدانه یک زن و مرد حمله می کند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
کوچکترین ذره ,
گاهی نگاهت را نگاه کن
روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان میتواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد، روی آن بنویسند. شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند. اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید.
روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد. به خاطر سر و وضع بهم ریخته اش هیچ کس در دهکده به او غذا و جا نداد. مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت.
شاگردان او را نزد شیوانا بردند. یکی از شاگردان گفت: استاد به گمانم این مرد فراری است. حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت.
شاگرد دیگر گفت: سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است. لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند.
شاگرد بعدی گفت: به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچ کس جرات نکرده به او کمک کند. شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم.
اما شیوانا وقتی مرد غریب را در آن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش، بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند.
آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود. یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد. شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش می خواهد برای بقیه چیزی تعریف کند.
مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند.
او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداند.
مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود.
همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند.
وقتی کلاس درس تمام شد، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد .
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید.
تازه وارد گفت: من پیشنهاد می کنم روی تابلو بنویسید: گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن. چرا که ما آدمها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم و با قالب های ذهنی خودمان نگاهمان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد.
اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند، آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد.
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید و گفت که روی تابلو بنویسید: گاهی نگاهت را نگاه کن.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
گاهی نگاهت را نگاه کن ,