آرامش سنگ یا برگ
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن، وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن، کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
شیوانا گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.
شیوانا لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد، از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.
من آرامش برگ را می پسندم چون اصلا دلم نمی آید حتی یک لحظه فرصت هم نفسی و حرکت همراه جریان حیات را از دست بدهم. در دل افت و خیزهای هیجان آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می آید.
اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را، در هر دو حالت داخل آب هستی.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
آرامش سنگ یا برگ ,
مجازاتی مشابه
شیوانا با چند نفر از شاگردان بعد از روزها سفر وارد دهکدهای غریب شدند. غروب نزدیک بود و هیچکس آنها را نمیشناخت، به همین خاطر در کنار چشمه زیر درختی اطراق کردند و به استراحت پرداختند.
کنار چشمه مرد جوانی خسته و زخمی سر و صورت خود را میشست. آن مرد وقتی شیوانا را دید از او پرسید: سوالی دارم! در این دهکده متولد شدم و جز سختی و فقر و تحقیر چیزی ندیدهام. آینده روشنی مقابلم نمیبینم و امروز هم با پسر ارباب دهکده که همه رعیت او هستیم جروبحث کردیم و او هم به مباشران و همراهانش گفت مرا با چوب بزنند. به من بگویید چه کنم؟
شیوانا دستانش را به سمت آسمان و افق دراز کرد و گفت: به سرزمینی دیگر برو و آنجا زندگی کن. چه اجباری است در اینجا بمانی و تا این حد خواری و ذلت را تحمل کنی؟
مرد جوان با تعجب گفت: این چه حرفی است میزنید. این دهکده اجدادی من است و یک دنیا از آن خاطره دارم. شما میگویید به همین راحتی آن را رها کنم و بروم؟
شیوانا با لبخند گفت: پس بمان و به خاطر خاطرات شیرینت سختیهایش را تحمل کن.
مرد جوان هاج و واج به شیوانا خیره شد و دیگر هیچ نگفت. در این هنگام ارباب ده همراه جمعی از مزدورانش کنار چشمه آمدند و خواستند به جوان آسیب برسانند که شیوانا و شاگردانش نگذاشتند. ارباب ثروتمند ده عصبانی و خشمگین به شیوانا و همراهان گفتند که حق استراحت کنار چشمه را ندارند و باید شب نشده سریعا از دهکده بیرون بروند.
شیوانا با تعجب دلیل خواست و آن مرد گفت: تمام ساکنان این دهکده رعیت و مزدبگیر من هستند و تمام این زمینها هم متعلق به من است. چون مالک بیجانها و جاندارهای این دیار من هستم پس این حق را به خود میدهم که شما را محکوم کنم از اینجا بروید و دیگر حق ندارید پایتان را در این دهکده بگذارید.
شیوانا با خنده از جا برخاست و مقابل ارباب دهکده ایستاد و گفت: من هم تو و همراهانت را محکوم میکنم که تا آخر عمر همین جا بمانید و نگهبان خاک و اموالتان در این دهکده باشید و حق ندارید از این دهکده خارج شوید و پایتان را از آن بیرون بگذارید. سپس بدون هیچ مقاومتی و به آرامی وسایلش را برداشت و به راه افتاد. شاگردان هم پشت سر او حرکت کردند.
آن مرد جوان زخمی هم دنبال شیوانا و شاگردان به راه افتاد و خود را به شیوانا رساند و گفت: این چه حرکتی بود انجام دادید؟ چرا زود تسلیم شدید؟ و شبهنگام خود را آواره ساختید؟ شما ترسو هستید و فقط چون او از شما قویتر بود توانست به راحتی شما را بیرون کند و شما به راحتی آن را پذیرفتید، غیر از این است؟
شیوانا با لبخند گفت: برعکس این من بودم که او را از جایی که هر لحظه هستم بیرون کردم و این او بود که با تعجب و حیرت این مجازات را پذیرفت. چرا همیشه اصرار داری تیر مجازات را به سمت خود ببینی. به این بیندیش که در دل هر مجازاتی یک رهایی بزرگ نهفته است. چه ضرورتی داشت با این ارباب خودخواه و همراهان بیرحمش درگیر شویم؟
آنها را در زمین خودشان زندانی کردیم و خودمان را در زمین خدا آزاد ساختیم. این ارباب فقط در دهکده خودش قدرت دارد. خوب پس او را به اقامت در دهکدهاش محکوم کن و آزادی خود را در جایی بدون او جستوجو کن.
مرد جوان به سمت یکی از شاگردان شیوانا رفت و با تمسخر گفت: دیدید استادتان چه کرد؟ او تسلیم شد؟ آن شاگرد با تعجب سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: اصلا چنین نبود. او ارباب شما را مجازات کرد و ما را از بلا رهانید. من تسلیمی نمیبینم.
مرد جوان با آزردگی گفت: اما من موضوع را برعکس به این شکل میبینم که همراه شما هستم چون محکوم به اخراج شده ام.
شیوانا دستی بر شانه مرد جوان زد و گفت: با اینگونه نگاه کردن به دنیا، فقط نزد خودت به ارباب قدرت بیشتری میدهی و خویشتن را حقیرتر میبینی و این همان چیزی است که ارباب آرزو دارد اتفاق بیفتد. برعکس اگر مثل ما فکر کنی خود را قویتر و آزادتر میبینی و ارباب را به صورت فرد محکومی میبینی که پایش به چند هکتار زمین زنجیر شده است.
اگر اولی را انتخاب کنی حتی الان که آزاد هستی و فرسنگها از دهکده دوریم باز رعیت ارباب هستی. اما اگر دومی را برگزینی آزادی و آرامش و اطمینان را صاحب میشوی و حتی گهگاه دلت هم برای ارباب و بقیه میسوزد که چگونه زندانی قفس خودشان هستند. انتخاب با خودت است. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
مجازاتی مشابه ,
سنجاقک به سمت عقب نمی پرد
شیوانا از مسیری عبور میکرد. کنار نهر آب مردی قویهیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی میکند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک میکنی؟
مرد قویهیکل گفت: برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و میتوانم در دلها وحشت آفرینم و هرچه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی میکنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود.
شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: کسب و کارت چیست؟
مرد قویهیکل آهی کشید و گفت: اول روی مزرعه مردم کشاورزی میکردم. دیدم مزدش کم است، سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمدهام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم.
شیوانا نگاهی به علفهای کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت میکند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب میکردم. سنجاقکها هیچ وقت به سمت عقب برنمیگردند و همیشه به جلو میروند.
هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگها پشیزی نمیارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگیات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت میکند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
سنجاقک به سمت عقب نمی پرد ,
ببین آخرش چقدر گیرت می آید
شیوانا در بازار دهکده کنار مغازه دوست سبزیفروشش نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. صاحب مغازه کناری که جوانی تازهکار بود به شیوانا گفت: به نظر من این دوست شما دارد ضرر میکند.
من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه و لیوان و ظرف سفالی درست میکند. ده نفر را هم اجیر کردهام تا در دهکدههای اطراف برای کوزهها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند. خلاصه هر هفته صد سکه به دست میآورم. اما این دوست سبزیفروش ما فقط هفتهای ده سکه گیرش میآید. به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟
شیوانا با لبخند گفت: گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزیفروش تفاوت زیادی داشته باشد. تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج میکنی و آخرش چقدر برایت میماند؟ سفالفروش جوان مکثی کرد و گفت: خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینهها را کسر کنم هفتهای پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمیماند؟
شیوانا با تبسم گفت: در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینهها و مخارج چقدر برایت میماند و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار و دردسر نصیبت شده است.
درست است که سبزیفروش مغازهاش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی، اما او با همین مغازه و سبزیهایی که دارد هفتهای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد. البته کار تو زیبا و ستودنی است. اما از لحاظ سودآوری من سبزیفروش را برندهتر میدانم. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
ببین آخرش چقدر گیرت می آید ,
وقتی اول و دوم فرقی نمی کند
شیوانا در بازار دهکده راه میرفت. متوجه شد یکی از شاگردانش که اتفاقا فردی مودب بود با یکی از جوانان شرور دهکده در حال بحث و گفتوگو با صدای بلند است. مردم هم دور آنها جمع شده بودند و به دعوای لفظی آن دو گوش میکردند.
وقتی کار بحث و مجادله بالا گرفت، جوان شرور کلام زشتی بر زبان راند و شروع کرد به گفتن الفاظ نامناسب. شاگرد مودب شیوانا از این دشنامها به شدت رنجید و سعی کرد مدتی سکوت کند و با استدلال و لحنی مودبانه او را آرام کند.
اما جوان شرور که از قدرت آسیبزنی کلام خود آگاه شده بود بیادبی و گستاخی خود را اضافه کرد. در این هنگام شاگرد مودب شیوانا از کوره در رفت و با عصبانیت بر سر آن جوان شرور فریاد زد و کلام زشتی بر زبان آورد و گفت: فکر میکنی من نمیتوانم این کلمات نامناسب را به کار ببرم.
در این هنگام شیوانا وارد بحث شد و با عتاب و سرزنش خطاب به شاگردش گفت: هیچ یک از اهالی مدرسه شیوانا نباید سخن زشت بر زبان برانند. شاگرد با خجالت و شرمندگی گفت: اما این او بود که اول شروع کرد. همه مردم شاهدند که من چندین بار از در ادب و اخلاق وارد شدم. اما او هر بار از قبل بدتر میکرد و کلامی زشتتر بر زبان میراند.
شیوانا در مقابل جمع به شاگردش گفت: من خودم ناظر این بحث و گفتوگو بودم. فراموش نکن که این جوان شرور به چیزی که میخواست رسید و آن این بود که تو را مثل خودش کند. این آن چیزی بود که باید زیر بارش نمیرفتی.
اصولا بحث کلامی با این قبیل افراد راه به جایی نمیبرد چون آنها کلام را به جاهایی میکشانند که تو نمیتوانی و نباید به آنجا بروی. در مسیر خطا و ناصواب اول و دوم بودن فرقی نمیکند. اصلا نباید در این مسیر قرار بگیری که بعد دنبال شاهد باشی که چه کسی اول شروع کرد.
همین الان از مردمی که این سخن زشت را از تو شنیدند عذر بخواه و به مدرسه برگرد و درسهایت را از نو شروع کن. چه دوم باشی چه اول او تو را همچون خود کرد و تو باید همه درسها را از نو شروع کنی. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
وقتی اول و دوم فرقی نمی کند ,
یکی از پسرانش
شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی میگذشت. نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دورهگرد روبهرو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه میفروختند.
شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوههای خود را در سبد مقابل خود چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوهها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوهفروش بودند که کسی از آنها خرید نمیکرد.
ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوههای او را به گوشهای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند میگفت به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد.
شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوهها. میوهفروشهای جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند.
بعد از مدتی که دوباره مشتریها دور پیرزن جمع شدند، شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند. در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: میتوانست باشد! آن جوانها هم میتوانستند پسران او باشند! اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسانها اجزای یک پیکر هستند.
پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت. خوب من هم میتوانستم آن یک پسر باشم. برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم. به آن دو جوان هم کاری نداشتم، خودشان گریختند.
در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون میدانستند خطاکارند فرار کردند. فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتما لازم نیست با آنها فامیل باشیم. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
یکی از پسرانش ,
نقطه ضعف شکارچی
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند. البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قايل نیست.
ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگويیم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد. درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده كند. تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟
شیوانا با لبخند گفت: نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست. به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود.
پسر جوان با تعجب گفت: چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟ شیوانا گفت: با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند. اگر کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود.
پسر جوان با لبخند گفت: فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست. روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد.
شیوانا با لبخند گفت: اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
نقطه ضعف شکارچی ,
همدردی
شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه میسپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میانسال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سالها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهرهشان پاشیده شده بود.
در یکی از استراحتگاهها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علفهای گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند. در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند.
یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: آنجایی که آنها ایستادهاند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است. مرد جوان بیخیال با خنده گفت: بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علفچینی به سرشان نزند.
مرد پیر در حالی که چهرهاش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد میکشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.
شبهنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت میکردند. شیوانا در حین صحبت گفت: متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!
یکی از شاگردان با تعجب گفت: از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهرهشان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فرا گرفت و چهرهاش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر میکشید.
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب میکشید با او "هماحساس" نبود و درد او را درک نمیکرد و میخندید و جملاتی میگفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند. عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
همدردی ,
چون تو خوبی
مرد پارچهفروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: من در بازار پارچهفروشها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟
شیوانا با تعجب پرسید: آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟
مرد گفت: نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.
شیوانا با تبسم گفت: اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود.
مرد پارچهفروش مو به مو پیشنهادهای شيوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم.
سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند.
الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟
شیوانا با خنده گفت: مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند.
خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
چون تو خوبی ,
نقابی برای پنهان کردن
یک عده رزمیکار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند و رئیس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد تا قدرت رزمیکارها با یکدیگر سنجیده شود.
وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمیکاران غریبه به صورت خود نقاب زده و بدن خود را به رنگهای ترسناکی درآوردهاند. از دیدن این چهرههای رعبآور، ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند.
شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقابهای ترسناک رزمیکاران غریبه انداخت و با خنده گفت: چقدر سادهاید! آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند. برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان میدادند و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر میشدند تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند.
وقتی میبینید یک شخص نقاب میزند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان میکند بدانید که از چیزی میترسد و میخواهد زیر نقاب، آن چیز را مخفی کند تا شما این ترس را نبینید. با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید.
مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمیکاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند. مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمیکاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت: این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد میکردند.
بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود، رزمیکاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناکمان میدیدند میدان را واگذار میکردند و تسلیم میشدند. اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند. دلیلش چه بود؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند. برای همین دیگر ترسناک نبودید.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
نقابی برای پنهان کردن ,