عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 59
نویسنده : حسینی
هزینه عشق شبی پسر كوچكی يك برگ كاغذ به مادرش داد. مادر درحال آشپزی بود. دستهايش را با حوله تميز كرد و نوشته­ ها را با صدای بلند خواند. پسركوچولو با خط بچه­ گانه نوشته بود: صورتحساب: ۱ـ تميز كردن باغچه 500 تومان ۲- مرتب كردن اتاق خواب 500 تومان ۳- مراقبت كردن از برادر كوچكم 1000تومان ۴- بيرون بردن سطل زباله 500 تومان ۵- نمره رياضی خوبی كه گرفتم 500 تومان. جمع بدهی شما به من 3000 توان. مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی كرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور كرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش اين عبارت را نوشت: ۱- بابت سختی 9 ماه بارداری كه در وجودم رشد كردی، هيچ ۲- بابت تمام شب­هايی كه بر بالينت نشستم و برايت دعا كردم، هيچ ۳- بابت تمام زحماتی كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرگ شوی، هيچ ۴- بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی­ هايت، هيچ و اگر تمام اينها را جمع بزنی خواهی ديد كه هزينه عشق واقعی من به تو هيچ است. وقتی پسر آنچه را كه مادرش نوشته بود را خواند، چشمانش پر از اشك شد و درحالی كه به چشمان مادرش نگاه می­ كرد قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلا بطور كامل پرداخت شده است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: هزینه عشق ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 61
نویسنده : حسینی
تولد ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: تولد ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 51
نویسنده : حسینی
اشک مادر يك پسر كوچك از مادرش پرسيد: چرا گريه می‌كنی؟ مادرش به او گفت: زيرا من يك زن هستم. پسربچه گفت: من نمی‌فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هيچگاه نخواهی فهميد. بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد: چرا مادر بی‌دليل گريه می ­كند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام ز‌نها برای هيچ چيز گريه می‌كنند. پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولی هنوز نمی‌دانست چرا زنها بی‌دليل گريه می ­كنند. بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می‌داند. او از خدا پرسيد: خدايا چرا زنها به آسانی گريه می‌كنند؟ خدا گفت زمانی كه زن را خلق كردم می‌خواستم كه او موجود به­ خصوصی باشد، بنابراين شانه‌های او را آنقدر قوی آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد و همچنين شانه‌هايش آنقدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد. من به او يك نيروی دورنی قوی دادم تا توانايی تحمل زايمان بچه‌هايش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانايی تحمل بی‌اعتنايی آنها را نيز داشته باشد. به او توانايی دادم كه در جايی كه همه از جلو رفتن نااميد شده‌اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتی بكند. به او عشقی داده‌ام كه در هر شرايطی بچه‌هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسيبی برسانند. به او توانايی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش كند تا جايی در قلب شوهرش داشته باشد. به او اين شعور را دادم كه درك كند يك شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمی‌رساند، اما گاهی اوقات توانايی همسرش را آزمايش می‌كند و به او اين توانايی را دادم كه تمامی اين مشكلات را حل كرده و با وفاداری كامل در كنار شوهرش باقی بماند و در آخر به او اشك‌هايی دادم كه بريزد. اين اشك‌ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آنها نياز داشته باشد. او به هيچ دليلی نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشك می‌ريزد. خدا گفت: زيبايی يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم‌های او دريچه روح اوست و در قلب او جايی كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: اشک مادر ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
یک شاخه گل مردی مقابل گل­ فروشی ايستاد. او می ­خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتی از گل­ فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می­ کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دخترخوب چرا گريه می­ کنی؟ دختر گفت: می ­خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می­ خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل­ فروشی خارج می ­شدند دختر درحالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می­ خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نيست. مرد ديگر نمی­ توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: یک شاخه گل ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 60
نویسنده : حسینی
هدیه ای برای مادر چهار برادر خانه ­شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه­ ای زندگی می­ کرد فرستادن، صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم. دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصدهزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره. چهارمی گفت: همه ­تون می ­دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می­ دونین که دیگه هیچ وقت نمی­ تونه بخونه، چون چشماش خوب نمی ­بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می ­تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل­ ها و آیه ­ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می­ خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه­ ای که برام ساختی خیلی بزرگه، من فقط تو یک اتاق زندگی می ­کنم، ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم، به هر حال ممنونم. مایک عزیز، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره. ولی من همه دوستامو از دست داده­ ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام، هیچ وقت از اون استفاده نمی­ کنم، ولی از این کارت ممنونم. ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم. من تو خونه می ­مونم، مغازه بقالی­ ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی­ کنم. این ماشین خیلی تند تکون می­ خوره. اما فکرت خوب بود، ممنونم. ملوین عزیز ترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ­ات منو خوشحال کردی. جوجه خیلی خوشمزه ­ای بود! ممنونم!

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: هدیه ای برای مادر ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 62
نویسنده : حسینی
کوزه شکسته یک پیرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می ­گذاشت، آویخته بود و از این کوزه­ ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می­ کرد. یکی از این کوزه­ ها ترک داشت، درحالی که کوزه دیگر بی­ عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می­ داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه­ ها، راه دراز جویبار تا خانه را می­ پیمود، آب از کوزه ­ای که ترک داشت چکه می ­کرد و زمانی که زن به خانه می­ رسید، کوزه نیمه­ پر بود. دو سال تمام، هر روز زن این کار را انجام می­ داد و همیشه کوزه­ ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می ­داد. البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می ­بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک ­دار از خودش خجالت می­ کشید. از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ­ای را که برایش در نظر گرفته بودند می ­توانست انجام دهد. پس از دو سال سرانجام روزی کوزۀ ترک­ دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم. زیرا این شکافی که در پهلوی من است سبب نشت آب می ­شود و زمانی که تو به خانه می­ رسی، من نیمه پر هستم. پیرزن لبخندی زد و به کوزۀ ترک­ دار گفت: آیا تو به گل­هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی، توجه کرده ­ای؟ می ­بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است. من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می­ گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام من از گل­هائی که اینجا روئیده­ اند چیده ­ام و خانه ­ام را با آنها آراسته­ ام. اگر تو این ترک را نداشتی، هرگز این گل­ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت. هر یک از ما عیب­ ها و کاستی­ های خود را داریم، ولی همین کاستی­ ها و عیب­ هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می­ سازد. ما باید انسان­ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم. برای همۀ شما کوزه­ های ترک برداشته آرزوی خوشی می­ کنم و یادتان باشد که گل­هائی را که در سمت شما روئیده ­اند ببوئید. از کاستی­ های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل­هائی کاشته است که کاستی­ های ما آنها را می­ رویاند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: کوزه شکسته ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
نوشته روی دیوار مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می­ کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می­ کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده­اید، خط خطی کرد. مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟ و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی و بعد تمام ماژیک­ هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالی که اشک می­ ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می ­رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می ­کرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: نوشته روی دیوار ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 61
نویسنده : حسینی
سیگار قسم خوردم که بابت حقارتی که جلو دوستانم نصیبم کرده بود از او انتقام بگیرم. تنها کاری هم که از دستم برمی ­آمد این بود که جیـبش را بزنم. خیلی وقت بود که این کار را می­ کردم. هر بار که مادرم حالم را می ­گرفت با برداشتن پول از جیبش تلافی می­ کردم. پس این بار که مادر به خاطر یک سیگار کشیدن ساده آن طور جلو دوستانم به من سیلی زد من هم باید حسابی کیفش را خالی می ­کردم. سوار تاکسی شدم و به سوی خانه راه افتادم. در ردیف عقب معتادی مفلوک نشسته بود که مرا به راننده نشان داد و گفت: آره همسن همین آقا پسر یعنی دبیرستانی بودم که اولین بار مادرم سیگار دستم دید و به رویم نیاورد. اگر آن روز مادرم یک سیلی به من زده بود امروز وضعم این طور نبود و... به خانه که رسیدم افتادم به پای مادر و دستش را بوسیدم و اشک ریختم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سیگار ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 80
نویسنده : حسینی
سنگتراش روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می ­کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می­ شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت­ها فکر می­ کرد که از همه قدرتمندتر است، تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می­ گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی­تر می­ شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می­ کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می­ آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی­ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان­طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می­ شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سنگتراش ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 75
نویسنده : حسینی
حکمت خدا تنها نجات یافته کشتی اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می­نشست. سرانجام خسته و ناامید، از تخته پاره­ها كلبه­ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه­اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می­رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشك­اش زد. فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ صبح روز بعد با صدای بوق كشتی­ ای كه به ساحل نزدیك می­ شد از خواب پرید. كشتی ­ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته و حیران بود. نجات دهندگان می­ گفتند: خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: حکمت خدا ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com