خانم شما خدا هستید؟
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
خانم شما خدا هستید؟ ,
کوهنورد
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
نجاتم بده خدای من.
آیا به من ایمان داری؟
آری. همیشه به تو ایمان داشتهام.
پس آن طناب دور کمرت را پاره کن.
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد درحالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
کوهنورد ,
اعدام بابک خرمدین
روز قبل از اعدام، خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند. بنابر نظر یکی از درباریان قرار بر آن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند. پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار بر آن زدند و بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیر کننده بر آن نشاندند و در شهر به گردش درآوردند.
پس از آن مراسم اعدام بابک با سر و صدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه بر فراز سکوی مخصوصی که برای این کار در بیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد. برای آنکه همه مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک می شود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ می زدند نَوَد نَوَد این اسمِ دژخیم بود و همه او را می شناختند.
ابن الجوزی می نویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند، خلیفه در کنارش نشست و به او گفت: تو که این همه استواری نشان می دادی اکنون خواهیم دید که طاقتت در برابر مرگ چند است. بابک گفت: خواهید دید.
چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران می کرد صورتش را رنگین کرد.
خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟
بابک گفت: وقتی دست هایم را قطع کنند خون های بدنم خارج می شود و چهرهام زرد می شود و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهرهام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود.
به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند. چون بابک بر زمین درغلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرد. پس از ساعاتی که این حالت بر بابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند. پس از آن چوبه داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشه بابک را بر دار زدند و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد.
آخرین گفتار بابک چنین بوده است: تو ای معتصم، خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزهای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود. تو اکنون که مرا تکه تکه می کنی، هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان برخواهد داشت.
این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد. من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد. من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز می کند، صدها ایرانی با خون بجوش آمده، آماده طغیان هستند، مازیار هنوز مبارزه می کند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند.
بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود : "پاینده ایران".
روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است. اعدام بابک چنان واقعه مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبه بابک، یعنی چوبه دار بابک در شهر سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی می شد.
برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که او را مثل بابک اعدام کند. طبری می نویسد که وقتی دژخیم دستها و پاهای برادر بابک را میبُرید، او نه واکنشی از خودش بروز می داد و نه فریادی برمیآورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بر دار کردند.
معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک، مازیار و افشین را که هر سه آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود، مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن 3 بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هر بار ساعتی بعد برمی گشت.
در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران پدر کشته این سه سردار تجاوز کرده است، و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
اعدام بابک خرمدین ,
خورشید و باد
روزی خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگری ابراز برتری می كرد، باد به خورشيد می گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا می كرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوری؟
ديدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من می توانم كت آن مرد را از تنش دربياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتی كه داشت به زير كت اين مرد می كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.
باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگی تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی. خورشيد گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد.
مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبری نيست، احساس آرامش و امنيت كرد. با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازی به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او می شود.
به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پرعشق و محبت كه بی منت به ديگران پرتوهای خويش را می بخشد بسيار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قويتر است. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
خورشید و باد ,
چند دقیقه شادی
روزی در پارک شهر، زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی، وقت رفتن است. تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: باباجان فقط پنج دقیقه، باشد؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد.
مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: تامی، دیر می شود، برویم. ولی تامی باز خواهش کرد: پنج دقیقه، این دفعه قول می دهم. مرد لبخندی زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس شود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه رو در مورد تامی تکرار نکنم.
تامی فکر میکند پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من پنج دقیقه وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم، پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سامِ از دست رفته ام را تجربه کنم. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
چند دقیقه شادی ,
ساحل و صدف
مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بيند که مدام خم میشود و چيزی را از روی زمين برمیدارد و توی اقيانوس پرت میکند. نزديکتر می شود، می بيند مردی بومی صدفهايی که به ساحل می افتد را در آب میاندازد.
صبح بخير رفيق، خيلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
اين صدفها را در داخل اقيانوس می اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدفها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توی آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در اين ساحل هزاران صدف اين شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی، خيلی زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمی بينی کار تو هيچ فرقی در اوضاع ايجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: برای اين يکی اوضاع فرق کرد.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
ساحل و صدف ,
خانم نظافتچی
در امتحان پايان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجيبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرين سوال رسيدم، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چيست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم. ولی نام او چه بود؟ من کاغذ را تحويل دادم، درحالی که آخرين سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پيش از پايان آخرين جلسه، يکی از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجيب چه بود؟
استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادی را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بـايد آنها را بشناسيد و به آنهـا محبت کنيد حتـی اگر اين محبت فقط يک لبخنـد يا يک سلام دادن ساده باشد. من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
خانم نظافتچی ,
زخم
در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسربچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم.
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.
وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
زخم ,
شادی در تنهایی نیست
ناصرخسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج. نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید، برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید.
مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده. این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد. هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم که نفس می کشد.
ناصرخسرو گفت: می خواهم به پیش آن مرد روم. مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد. ناصرخسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .
مرد به آن دو گفت: از جان من چه می خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.
ناصرخسرو گفت: من عاشقم، این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را بازیابی. دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود. چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد، اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.
اندیشمند یگانه سرزمینمان آرد بزرگ می گوید: سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می کنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو. لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
شادی در تنهایی نیست ,
چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فرياد می خواهد تا کريم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد می کنی؟
مرد با درشتی می گويد: دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟ مرد می گويد من خوابيده بودم.
خان می گويد خب چرا خوابيدی که مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود. مرد می گويد: چون فکر می کردم تو بيداری من خوابيده بودم.
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گويد اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم ,