عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 49
نویسنده : حسینی
تولد ساعت 3 شب بود که صدای تلفن ، پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت : چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟ مادر گفت : 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی ! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ، صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 41
نویسنده : حسینی
نامه ای به خدا يک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسيدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند . در نامه اين طور نوشته شده بود : خدای عزيزم بيوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چيز باز نشستگی می‌گذرد . ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولی بود که تا پايان ماه بايد خرج می کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام ، اما بدون آن پول چيزی نمی‌توانم بخرم . هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو ای خدای مهربان تنها اميد من هستی به من کمک کن ...کارمند اداره پست خيلی تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد . نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روی ميز گذاشتند . در پايان نود و شش دلار جمع شد و برای پيرزن فرستادند . همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزی از اين ماجرا گذشت ، تا اين که نامه ديگری از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روی آن نوشته شده بود : نامه‌ای به خدا همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود : خدای عزيزم ، چگونه می‌توانم از کاری که برايم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهيا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم که چه هديه خوبی برايم فرستادی . البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 48
نویسنده : حسینی
داداشی وقتی سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود كه کمی جلوتر از من نشسته بود . و اون منو داداشی صدا می‌كرد . تمام فكرم متوجه اون چشم های معصومش بود و آرزو می‌كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نمی كرد . آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت : متشكرم داداشی . می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما .... من خيلی خجالتی هستم ....... علتش رو نميدونم . آرزو می‌كردم كه عشقش متعلق به من باشه . روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد . گفت : می خواد که با هم ديگه باشيم . درست مثل يه خواهر و برادر . ما با هم به جشن رفتيم . جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجی ايستاده بودم ، تمام حواسم به اون لبخند زيبا و چشمهای معصومش بود . آرزو می‌كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمی‌كرد و من اين رو ميدونستم . به من گفت : متشكرم داداشی ، روز خيلی خوبی داشتم . می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه ، من نمی‌خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما ... من خيلی خجالتی هستم ....... علتش رو نميدونم . يك روز گذشت ، سپس يك هفته ، يك سال .... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد . من به اون نگاه می‌كردم كه درست مثل فرشته‌ها روی صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره . قبل از اينكه كسی خونه بره سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلی ، با گريه آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشكرم داداشی . ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما ... من خيلی خجالتی هستم ....... علتش رو نميدونم . چند وقت بعد تو مراسم جشن عروسیش شرکت کردم ، اون دختر حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه بله رو گفت و وارد زندگی جديدی شد . وقتی منو دید رو به من کرد و گفت تو اومدی داداشی ، متشکرم . اما دیگه اون چشمای معصوم رو نداشت ، یه غمی توی چشماش بود . سال های زيادی گذشت . العان دارم به سنگ قبری نگاه ميكنم كه دختری كه منو داداشی خودش ميدونست زیر اون خوابيده ، دوستان دوران تحصيلش هم هستند . يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دفتری كه در دوران تحصيل اون رو نوشته . ابن چيزی هست كه اون نوشته بود : تمام توجهم به اون بود آرزو می‌كردم عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم . من می خواستم بهش بگم ، می خواستم كه بدونه نمی خوام فقط برای من يك داداشی باشه . من عاشقش هستم . اما .....من خجالتی هستم ...... علتش رو نمی دونم ...... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستت دارم ......... پ . ن : داستان اصلی با فرهنگ ما همخوانی نداشت و تناقضات بسیاری هم در آن بود که موجب شد تا آن را ویرایش ، و نزدیک فرهنگ خودمان کنم .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
شیطان و نماز گذار مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند . لباس پوشيد و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد . او بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد . او دوباره بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد . مرد پاسخ داد : من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد . از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از او فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند . همين که به مسجد رسيدند ، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند . مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند . مرد اول درخواستش را دوباره تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود . مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند . مرد دوم پاسخ داد : من شيطان هستم . مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد . شيطان در ادامه توضيح می دهد : من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتيد ، خودتان را تميز کرديد و دوباره راهی مسجد شدید ، خدا همه گناهان شما را بخشيد . من برای بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد ، بلکه باز هم به راه مسجد برگشتيد . به خاطر آن ، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد . من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم ، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را ببخشد . بنا براين ، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا مطمئن ساختم . کار خيری را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد . زيرا هرگز نمی دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختی های در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد . پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 46
نویسنده : حسینی
عشق زنی از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش های بلند جلوی در ديد . به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشيد ، بفرمائيد داخل تا چيزی برای خوردن به شما بدهم . آنها پرسيدند : آيا شوهرتان خانه است ؟ زن گفت : نه ، او به دنبال کاری بيرون از خانه رفته . آنها گفتند : پس ما نمی توانيم وارد شويم . عصر وقتی شوهر به خانه برگشت ، زن ماجرا را برای او تعريف کرد . شوهرش به او گفت : برو به آنها بگو شوهرم آمده ، بفرمائيد داخل . زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد . آنها گفتند : ما با هم داخل خانه نمی شويم . زن با تعجب پرسيد : چرا !؟ يکی از پيرمردها به ديگری اشاره کرد و گفت : نام او ثروت است . و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت : نام او موفقيت است . و نام من عشق است . حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم . زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت : چه خوب ، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود . ولی همسرش مخالفت کرد و گفت : چرا موفقيت را دعوت نکنيم ؟ عروس خانه که سخنان آنها را می شنيد ، پيشنهاد کرد : بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود . مرد و زن هر دو موافقت کردند . زن بيرون رفت و گفت : کدام يک از شما عشق است ؟ او مهمان ماست . عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد : شما ديگر چرا می آييد ؟ پيرمردها با هم گفتند : اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت می کرديد ، بقيه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 44
نویسنده : حسینی
ازدواج مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود . کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست . من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم يکی از اين گاو نرها را بگيری من دخترم را به تو خواهم داد . مرد قبول کرد . در طويله اولی که بزرگترين بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوی که در تمام عمرش ديده بود . گاو با سم به زمين می کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد . جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت . دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پيش خودش گفت : منطق می گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد. سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوی بود که در تمام عمرش ديده بود . پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما......... گاو دم نداشت !!!! زندگی پر از ارزشهای دست يافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود . برای همين سعی کن که هميشه اولين شانس را دريابی .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 51
نویسنده : حسینی
تصمیم مهم در يکی از روستـاهای ايتاليـا ، پسر بچه شـروری بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از ميخ به پسر داد و به او گفت : هر بار که کسی را با حرفهايت ناراحت کردی ، يکی از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب . روز اول ، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد . پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که ديگران را می آزارد ، کم کند . پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهای کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد . يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهايش معذرت خواهی کند ، يکی از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادی گفت : بابا ، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم. پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهی به ديوار انداخت و گفت : آفرين پسرم . کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای ديوار نگاه کن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهايت ديگران را می رنجانی ، آن حرفها هم چنين آثاری بر انسانها می گذارند . تو می توانی چاقويی در دل انسانی فرو کنی و آن را بيرون آوری ، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ايجاد شده را خوب کند

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
پیرمرد يک پيرمرد بازنشسته ، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد . يکی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين که مدرسه ها باز شد . در اولين روز مدرسه ، پس از تعطيلی کلاسها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف مي زدند ، هر چيزی که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبی راه انداختند . اين کار هر روز تکرار می شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود . اين بود که تصميم گرفت کاری بکند . روز بعد که مدرسه تعطيل شد ، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين که می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم . منهم که به سن شما بودم همين کار را می کردم . حالا می خواهم لطفی در حق من بکنيد . من روزی 1000 تومان به هر کدام از شما می دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند . تا اینکه چند روز بعد پیر مرد دوباره به سراغشان آمد و گفت : ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومان بيشتر بهتون بدم . از نظر شما اشکالی نداره ؟ بچه ها گفتند : 100 تومن ؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومان حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم ، کورخوندی . ما نيستيم . و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 53
نویسنده : حسینی
نامه ی يک پسر به پدر خود پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود ، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده . يك پاكت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود ، ( پدر ) . پدر با بدترين پيش داوری های ذهنی پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه را خواند : پدر عزيزم ........ با اندوه و افسوس فراوان برايت می نويسم . من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم ، چون می خواستم جلوی يك رويارويی با مادر و تو را بگيرم . من احساسات واقعی رو با Stacy پيدا كردم ، او واقعاً معركه است ، اما می دونستم كه تو او را نخواهی پذيرفت ، به خاطر تيزبينی هاش ، خالكوبی هاش ، لباسهای تنگ ، موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلی بيشتره . اما فقط احساسات نيست ، پدر ، اون حامله است . Stacy به من گفت ما می تونيم شاد و خوشبخت بشيم . اون يك تريلی توی جنگل داره و كُلی هيزم برای تمام زمستون . ما يك رؤيای مشترك داريم برای داشتن تعداد زيادی بچه . Stacy چشمان من رو به روی حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسی صدمه نمی زنه . ما اون رو برای خودمون می كاريم ، و برای تجارت با كمك آدمای ديگه ای كه توی مزرعه هستن، برای تمام كوكائينها و اكستازيهايی كه می خوايم . در ضمن ، دعا می كنيم كه علم بتونه درمانی براي ايدز پيدا كنه ، و Stacy بهتر بشه . اون لياقتش رو داره . نگران نباش پدر ، من 15 سالمه ، و می دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز ، مطمئنم كه برای ديدارتون بر می گرديم ، اونوقت تو می تونی نوه های زيادت رو ببينی . با عشق ، پسرت John پاورقی : پدر ، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعی نيست ، من بالا هستم تو خونه Tommy . فقط می خواستم بهت ياد آوری كنم كه در دنيا چيزهای بدتری هم هست نسبت به كارنامه مدرسه كه روی ميزمه . دوسِت دارم . هروقت برای اومدن به خونه امن بود ، بهم زنگ بزن

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 60
نویسنده : حسینی
پیرمرد بامرام پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید ، عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه . پیرمرد غمگین شد ، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود . یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم . او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد او حتی مرا هم نمی شناسد . پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com