عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 39
نویسنده : حسینی
لباس یکی از خلفای بنی عباس دستور داده بود که اکیدا از مردم مالیات گرفته شود. خانواده­ ای در بلخ توانایی پرداخت مالیات را نداشتند. زن این خانواده که لباس زربافتی داشت، به شوهرش پیشنهاد کرد آن لباس را به جای مالیات بدهد، درحالی که ارزش آن بسیار بسیار بیشتر از مالیات تعیین شده بود. شوهر لباس را به خلیفه رساند. خلیفه وقتی آن لباس زیبا و همت بلند را دید گفت: این را به صاحبش برگردانید که من مالیات او را بخشیدم. وقتی این لباس را برگرداندند. زن گفت: آیا خلیفه این لباس را دید؟ گفتند آری. زن به شوهرش گفت: من لباسی را که نامحرم دیده باشد، نمی­ پوشم. این را بفروش و در بلخ مسجدی بساز و او هم چنین کرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: لباس ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 51
نویسنده : حسینی
سرخ پوستها و رئیس جدید اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می ­پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ­ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟ پاسخ: اینطور به نظر میاد. پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظر قبلی­تون رو تایید می­ کنید؟ پاسخ: صد در صد. رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع­ آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟ پاسخ: بگذار اینطوری بگم، سردترین زمستان در تاریخ معاصر! رییس: از کجا می دونید؟ پاسخ: چون سرخ پوست­ها دیوانه ­وار دارن هیزم جمع می­کنن.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سرخ پوستها و رئیس جدید ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 53
نویسنده : حسینی
جریان خون معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اینکه موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همانطور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود. بچه‌ها گفتند: بله. معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟ یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: جریان خون ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 49
نویسنده : حسینی
یک لیوان شیر روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می­ کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می ­کرد. از این خانه به آن خانه می ­رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می ­کرد. تصمیم گرفت از خانه ­ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ­ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی، مادر به ما آموخته که نیکی، ما به ­ازائی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می ­کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی­اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت، آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه ­اش را جلب کرد. چند کلمه ­ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: یک لیوان شیر ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 59
نویسنده : حسینی
زن زیبا یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف، که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است، اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است. عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه، اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی می­ شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما همسر کنونی‌ام اینطور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، باسلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند: کاملا متوجه شدیم. می‌گویند: زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند. سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت، زیرا حس زیبا دیدن، همان عشق است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: زن زیبا ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
بلیت سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می ­رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی­ها سه نفرشان یک بلیط خریده ­اند. یکی از آمریکایی­ ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می ­کنید؟ یکی از ایرانی­ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی­ ها روی صندلی­ های تعیین شده نشستند، اما ایرانی­ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی­ ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ­ای بوده است. بعد از کنفرانس آمریکایی­ ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی­ ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس­ انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ­ها پرسید: چطور می­ خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی­ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی­ ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی­ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی­ ها و گفت: بلیط لطفا.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: بلیت ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 54
نویسنده : حسینی
دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود، او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب­ها نیمی از پتو را زیر خود می ­انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد، آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را بر سر کشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست: خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از اینجا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می­ رفتم پولی قرض می­ گرفتم و برای این مردک بینوا روی تاقچه می­ گذاشتم. آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد، او نگران بود که چیزی درخور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد. دزد بسیار ترسیده بود. او می ­دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است، بنابراین اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد. اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده­ ام تا کمکت کنم، داخل خانه تاریک است، وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می­ کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ­ام. بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می ­کنیم، البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می ­تونی همه­ اش را برداری، زیرا من سالها گشته ­ام و چیزی پیدا نکرده­ ام. پس همه آن مال تو، بالاخره یابنده تو بودی. دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد، نمی­ دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی­ کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم، هوا دارد سرد می ­شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می ­دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد. استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه­ دار نکن، دفعه دیگر پیش از اینکه به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم، تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می­ دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی­ آید تو را با دست خالی روانه کنم، لطف کن و آن را از من بپذیر، تا ابد ممنون تو خواهم بود. دزد گیج شده بود، او نمی ­دانست چه کار کند. تاکنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد، پاهای استاد را بوسید، پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی، من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ­ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ­ام، اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی، ممنونم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: دزد و عارف ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
ابلیس مردی کنار بیراهه ­ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف­ النفس و سست ­ایمان، طناب­های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می ­شوند. سپس از کیسه ­ای طناب­های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به­ نفس داشتند، پاره کرده ­اند و اسارت را نپذیرفتند. مرد گفت طناب من کدام است؟ ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمان­ های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می گذارم. مرد قبول کرد. ابلیس خنده­ کنان گفت: عجب، با این ریسمان­ های پاره هم می ­شود انسان­هایی چون تو را به بندگی گرفت.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ابلیس ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
دریا باش روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یادموندنی بده. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه. شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره، اونم بزحمت. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: بدجوری شور و تنده، اصلا نمیشه خوردش. پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه. رفتند تا رسیدن کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود. پیر هندو گفت: رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه، می ­تونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: دریا باش ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 53
نویسنده : حسینی
روستایی فقیر روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ­ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می­ کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می­ کنیم که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می­ کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می­ خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ­ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست. پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ­ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ­ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می­ کنم و آن این است که قول بدهی هر چه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ­ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ­ام نیز در آن جا نمی­ گیریم. تو چگونه می­ خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟! آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده­ ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می ­رفت، او دستور می ­داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم­ خانه روستایی و خانواده ­اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست! آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی­ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد! ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می­ رفت، این یک به او می­ گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی ­دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم، آه که چه راحت شدیم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: روستایی فقیر ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com