عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 45
نویسنده : حسینی
تو همانی که می اندیشی کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود . مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم . مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد . اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد . بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی ، از دنیا رفت . توهمانی که می اندیشی ، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 44
نویسنده : حسینی
حمید روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم . یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم . حميد مرد زندگی است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد ! اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب نازنين و جانم و عزيزم و عشقم و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نيمه شب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد و در عرض چند ساعت تازه ترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت . حميد به راستی عاشق و شيفته من بود و من از اينکه توانسته بودم به راحتی و بدون هيچ زحمتی چنين شيفته شوريده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجيدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشويد و روز ديگر از او می خواستم که مرا به گرانترين رستوران شهر ببرد . روز ديگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نيمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگيرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز ديگر خودم را به مريضی میزدم و از او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد . حميد همه اين کارها را بدون هيچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطيع و رام بود که کم کم یادم رفت حميد به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فاميلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که حميد خر خودم است و هر چه بگويم گوش می کند . صورت سرخ و چشمان شرمنده حميد نشان داد که او از اين جمله من ناراحت شده است اما با همه اينها هيچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسير صحبت را عوض کرد . شب که منزل خود برگشتيم حميد در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنايش را نفهميدم ولی به هر حال با معذرت خواهی و گفتن اينکه یک شوخی ساده بود قضيه را به فراموشی سپردم . آن شب حميد گفت : عشق موجود حساسی است و از اينکه کسی به او شک گند و مهمتر از اينکه کسی او را امتحان کند بدش می آيد . کم کم اين فکر به مخيله ام افتاد که حميد در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصيت است و من موجودی بسيار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به اين فکر می افتادم که شايد اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حميد بله نمی گفتم حتما مرد بهتری نصيبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حيف بودن به تدريج بر من قالب شد و کار به جايی رسيد که هر چه حميد بيشتر نازم را می کشيد و بيشتر برای برآوردن آرزوهايم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقيرتر می شد . کار به جايی رسيد که ديگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بيدار نمی شدم و شبها برايش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد . حميد همه اين بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فاميل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فاميل به اين عشق شور انگيز حميد غبطه می خوردند و من مغرورتر از هميشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آيند در مقابل جمع با او سخن می گفتم . بالاخره من باردار شدم و يک دختر و پسر دوقلو به دنيا آوردم . دخترک شباهت عجيبی به حميد و پسرک شباهت غريبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هيکل و اندام مرا به کلی تغيير داد و چهار چوب بدن من ديگر آن ظرافت و جذابيت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حميد را مسبب اين اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حميد به خواستگاريم نمی آمد من می توانستم مدت بيشتری زيبايی و جذابيت زمان جوانی را حفظ کنم . ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی ديگری داد . حميد هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختيار برای دخترک نگران تر بود . روزی دليل اين نگرانی را از حميد پرسيدم و او بالبخند تلخی گفت: تربيت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسيب پذيرتر از پسران هستند . اما من اين توضيح را قبول نکردم و گفتم که دليل اين محبت بيش از اندازه شباهت بيش از اندازه دخترک به اوست . بعد برايش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبيه خودش شود . حميد مدتها به اين جمله من خنديد ولی با اين همه ذره ای از حالت تسليم و عشق بی قيد وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوريدگی و شور و عشق حميد نسبت به من و بچه هايش بيشتر می شد جسارت و زياده روی من در امتحان گرفتن از عشق حميد بيشتر می شد . ديگر مطمئن بودم که حميد به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هايم را نسبت به عشق و شوريدگی اش بيشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بيشتر تقويت می شد . اما همه اين تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصيت حميد روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِيم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فاميل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حميد خواستم تا هديه ای گرانقيمت تهيه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آينده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حميد در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم و زندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم . بدون توجه به اين که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم : افسوس که دير شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حميد شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم. جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهين آميز بود که سکوتی سهمگين بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حميد برگشت . حميد مردی که هميشه برای من سمبل بی‌عرضگی و تسليم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد . شانه‌هايش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که ديگر آن نگاه حميد عاشق و شوريده نبود خطاب به من گفت : هنوز دير نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون ديگر آنها متعلق به تو نيستند ! حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتند این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت و جا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام . این باردر این امتحان شکست خورده بودم . بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است . وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود . فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد . اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که این بار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام . دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید نوشته بود : وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . او که هنوز دوستت دارد ! حمید ! وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد . سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم . شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند . شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم . پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو این بار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی با من نیستی ! و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم : حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم . او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود . اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم . پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم . و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند . دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم . از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم . سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم . نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم . از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم . نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم . سپس به منزل بازگشتم . و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم . ده روز از اعتصاب غذایم گذشت . ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم و چشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم . بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم و خود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم . به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند . منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم . دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند . روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که : از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن . من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم . بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده . مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت . ولی من کوتاه نیامدم و به اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که این بار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام . صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم و از خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم. خدای من ! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت . نگاهم را به اطراف دوختم و فرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند . اشک در چشمان ام حلقه بست . حمید لبخندی زد و گفت : این بار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم . نه !؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 48
نویسنده : حسینی
عالم فروتن گويند که زمانی در شهری دو عالم می زيستند . روزی يکی از دو عالم که بسيار پرمدعا بود . کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت: اين کاسه گندم من هستم ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت : و اين دانه گندم هم فلان عالم است . و شروع کرد به تعريف از خود . خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد : آن يک دانه گندم هم خودش است . من هيچ نيستم...

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 47
نویسنده : حسینی
هدیه ای برای مادر چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند . چند سال بعد ، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد فرستادن صحبت کردن . اولی گفت : من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم . سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره . چهارمی گفت : همه تون می دونید که مادر چه قدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه . من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته . من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال ، هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم . مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه . برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن . پس از تعطیلات ، مادر یادداشت تشکری فرستاد . اون نوشت : میلتون عزیز ، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم . به هر حال ممنونم . مایک عزیز ، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره . ولی من همه دوستامو از دست داده ام ، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام . هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ، ولی از این کارت ممنونم . ماروین عزیز ، من خیلی پیرم که به سفر برم . من تو خونه می مونم ، مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم . این ماشین خیلی تند تکون می خوره . اما فکرت خوب بود ممنونم . ملوین عزیز ترینم ، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی . جوجه خیلی خوشمزه ای بود ! ممنونم !

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
عروس آبله رو دختر جوانی آبله سختی گرفت . نامزدش به عیادت او رفت . چند ماه بعد ، نامزد وی کور شد . موعد عروسی فرا رسید . مردم می گفتند : چه خوب ! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد . 20 سال بعد از ازدواج ، زن از دنیا رفت . مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند . مرد گفت : من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
خانم نظافتچی در امتحان پايان ترم دانشکده پرستاری ، استاد ما سوال عجيبی مطرح کرده بود . من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرين سوال رسيدم ، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چيست ؟ سوال به نظرم خنده دار می آمد . در طول چهار سال گذشته ، من چندين بار اين خانم را ديده بودم . ولی نام او چه بود ؟ من کاغذ را تحويل دادم ، در حالی که آخرين سوال امتحان بی جواب مانده بود . پيش از پايان آخرين جلسه ، يکی از دانشجويان از استاد پرسيد : استاد ، منظور شما از طرح آن سوال عجيب چه بود ؟ استاد جواب داد : در اين حرفه شما افراد زيادی را خواهيد ديد . همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند ، بـايد آنها را بشناسيد و به آنهـا محبت کنيد حتـی اگر اين محبت فقط يک لبخنـد يا يک سلام دادن ساده باشد . من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 44
نویسنده : حسینی
به اندازه فاصله زانو تا زمین روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسيدند : فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن برای حل مشكل چقدر است ؟ استاد اندكی تامل كرد و گفت : فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمين است . آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند . اولی گفت : من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جای روی زمين نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه حلی پيدا كرد . با يك جا نشينی و زانوی غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلی حل نمی شود. دومی كمی فكر كرد و گفت : اما اندرزهای پيران معرفت معمولا بار معنايی عميق تری دارند و به اين راحتی قابل بيان نيستند . آنچه تو می گويی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند . استاد منظور ديگری داشت. آن دو تصميم گرفتن نزد استاد باز گردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند . استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت : وقتی يك انسان دچار مشكل می شود . بايد ابتدا خود را به نقطه صفر برساند . نقطه صفر وقتی است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جويد . بعد از اين نقطه صفر است كه فرد می تواند بر پا خيزد و با اعتماد به همراهی كائنات دست به عمل زند . بدون اين اعتماد و توكل برای هيچ مشكلی راه حل پيدا نخواهد شد . باز هم می گويم... فاصله بين مشكلی كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوی او و زمينی است كه بر آن ايستاده است .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 49
نویسنده : حسینی
پادشاه در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايی مخفی كرد . بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند . بسياری هم غرولند می كردند كه اين چه شهری است كه نظم ندارد . حاكم اين شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزديك غروب ، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد . بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و يك يادداشت پيدا كرد . پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغيير زندگی انسان باشد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 46
نویسنده : حسینی
ساحل و صدف مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد . مردی را در فاصله دور می بيند که مدام خم می شود و چيزی را از روی زمين بر می‌دارد و توی اقيانوس پرت می کند . نزديک تر می شود ، می‌بيند مردی بومی صدفهايی را که به ساحل می­ افتد در آب می‌اندازد . صبح بخير رفيق ، خيلی دلم مي­خواهد بدانم چه می­کنی ؟ اين صدفها را در داخل اقيانوس می اندازم . الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توی آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد . دوست من ! حرف تو را می فهمم ولی در اين ساحل هزاران صدف اين شکلی وجود دارد . تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خيلی زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست . نمی بينی کار تو هيچ فرقی در اوضاع ايجاد نمی­کند ؟ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت : برای اين يکی اوضاع فرق کرد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : پنج شنبه 9 ارديبهشت 1400
بازدید : 37
نویسنده : حسینی
چیزهای کوچک زندگی بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکتهای دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست ، تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت ، داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستانها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود. چیزهای کوچک مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود ، و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت . همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد . یکی از خانمها دیرش شد چون ساعت زنگ دارش سر وقت زنگ نزد . یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد . یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد . اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود . یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد . یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سر وقت حاضر شود . یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود . و یکی دیگر که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سر کار حاضر شود . اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد ، به همین خاطر زنده ماند به همین خاطر هر وقت در ترافیکی گیر می افتم ، آسانسوری را از دست می دهم ، مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد ، با خودم فکر می کنم که خدا می خواهد در این لحظه زنده بمانم دفعه بعد هم که شما حس کردید صبحتان خوب شروع نشده است ، بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند ، نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید ، با چراغ قرمز رو به رو می شوید ، عصبانی یا ناراحت نشوید *** بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست ***

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com