عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 50
نویسنده : حسینی
هوس های مورچه ای مورچه ای در پی جمع کردن دانه­ های جو از راهی می­ گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد، دست و پایش لیز می­ خورد و می­ افتاد. هوس عسل، او را به صدا درآورد و فریاد زد ای مردم، من عسل می­ خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک جو به او پاداش می ­دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می­ کرد، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی، کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی­ خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد. بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم، من عسل می ­خواهم. بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می ­کند. مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می­ کرد هیچ کس عسل نمی­ خورد. بالدار گفت: خودت می ­دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می ­شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی. مورچه گفت: اگر می­ توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی ­توانی جوش زیادی نزن، من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می­ کند خوشم نمی­ آید. بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی ­دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی­ کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن، من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید یک جوانمرد می ­خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می­ خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می­ رسانم. مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد، تو را می گویند حیوان خیرخواه. مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه ­یی، خوشبختی از این بالاتر نمی­ شود، چقدر مورچه­ ها بدبختند که جو و گندم جمع می­ کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی ­آیند. مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی ­تواند از جایش حرکت کند. مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت­تر شد بند او هر چه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آنوقت فریاد زد عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی ­شود، ای مردم، مرا نجات بدهید، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می ­دهم. گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی­ گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم، اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است، این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری، مگس همدرد مورچه نیست و نمی­ تواند دوست خیرخواه او باشد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: هوس های مورچه ای ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 43
نویسنده : حسینی
مکر و حیله زن روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت كتابی بنویسد به اسم مكر زن. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا كرد. به بهانه ­ای رفت تو و پرسید: داری چی می نویسی؟ مرد جواب داد: دارم كتابی می­ نویسم به اسم مكر زنان، تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آنها را نخورند. زن گفت: ای مرد! تو خودت نمی­ توانی فریب زنها را نخوری، آنوقت می­ خواهی كتابی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟ مرد گفت: من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب­تان را نمی­ خورم. زن گفت: عمرت را رو این كار تلف نكن كه چیزی عایدت نمی­ شود. مرد گفت: این حرفها را نمی ­خواهد به من بزنی، چون حنای شما زنها پیش من یكی رنگ ندارد. زن گفت: خلاصه! از من به تو نصیحت، می­ خواهی گوش كن، می­ خواهی گوش نکن. مرد گفت: خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به كفش نداری، زود راهت را بگیر و از همان راهی كه آمده ­ای برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زنها چشم ندارید ببینید كسی می­ خواهد پته ­تان را بریزد رو آب. زن گفت: خیلی خوب، و برگشت خانه. خط و خال، پولك و زرك و غالیه، حنا، سرمه، وسمه، غازه و سرخاب و سفیداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرایش كرد. رخت­ های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب برداشت دلش شروع كرد به لرزیدن، چون دید دختر غریبه­ ای مثل ماه ایستاده جلوش. مرد با دستپاچگی پرسید: تو دختر كی هستی؟ زن، پشت چشمی نازك كرد و جواب داد: دختر قاضی شهر. مرد گفت: عروس شده ­ای یا نه؟ زن گفت: نه. مرد گفت: چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟ زن جواب داد: از بس كه پدرم دوستم دارد، دلش نمی ­آید شوهرم بدهد. مرد پرسید: چطور؟ یك كم واضح­تر حرف بزن. زن جواب داد: هر وقت خواستگاری برام می ­آید، پدرم می ­گوید دخترم كر و لال و كور است و با این حرف­ ها آنها را دست به سر می­ كند. مرد گفت: ای دختر! زن من می­ شوی؟ زن گفت: من حرفی ندارم، اما چه فایده كه پدرم قبول نمی­ كند. مرد گفت: دستم به دامنت، بگو چه كار كنم كه به وصالت برسم؟ دختر گفت: اگر راست می­ گویی و عاشق من شده­ ای، برو پیش پدرم خواستگاری، پدرم به تو می ­گوید دخترم كر و لال است و به درد تو نمی­ خورد. تو بگو با همه عیبهاش قبول دارم. اینطور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو. مرد گفت: بسیار خوب و رفت پیش قاضی. گفت: ای قاضی! آمده ­ام دخترت را برای خودم خواستگاری كنم. قاضی گفت: خوش آمدی، اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمی ­خورد. مرد گفت: دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم. قاضی گفت: حالا كه خودت می ­خواهی، مبارك است و همه اهالی شهر را جمع كرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. داماد با یك دنیا شوق و ذوق رفت جلو، روبند عروس را برداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس، دو دستی زد تو سر خودش، چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود، درست است. مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده، ولی جرات نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی ­خواهد. آخرسر دید راهی براش نمانده، مگر اینكه بگذارد به جای دوری برود كه هیچ كس نتواند ردش را پیدا كند. اینطور شد كه بی­ خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری كه هیچ تنابنده ­ای او را نمی شناخت. مدتی كه گذشت دكانی برای خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبی. یك روز دید همان زن قشنگ آمد به دكانش و سلام كرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت: ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره كردی، دیگر از جانم چه می­خواهی كه در غربت هم دست از سرم برنمی­ داری؟ زن خندید و گفت: من از تو هیچی نمی­ خوام، فقط آمده ­ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زنها را نمی­ خورم؟ مرد گفت: دیگر چه حقه ­ای می ­خواهی سوار كنی؟ تو را به خدا دست از سرم بردار. زن گفت: اگر قول می­ دهی برای زنها كتاب ننویسی و پاپوش درست نكنی، تو را از این گرفتاری نجات می­ دهم. مرد گفت: كدام كتاب؟ بعد از آن بلایی كه سرم آوردی، كتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم كنار. زن گفت: اگر به من گوش كنی، كاری می­ كنم كه قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد. مرد گفت: هر چه بگویی مو به مو انجام می­دهم. زن گفت: اول قول بده كه من را به عقد خودت درمی­ آوری. مرد گفت: قول می­ دهم. زن گفت: حالا كه عقل برگشته به سرت، با یك دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آنها را یكراست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می ­آید در را وا می ­كند و تا چشمش می ­افتد به تو می­ پرسد این همه مدت كجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آنها و چون چند سال بود كه از هم دور بودیم، نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده ­اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند. مرد همین كار را كرد و با یك دسته كولی راه افتاد، رفت خانه قاضی و در زد. قاضی آمد در را واكرد و دید دامادش با سی چهل تا كولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید: این همه مدت كجا بودی؟ مرد جواب داد: ای پدرزن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ­ام بی­ خبر بودم، یك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به دیدنشان. حالا آنها هم با من آمده ­اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند. بعد شروع كرد به معرفی آنها و گفت: این پسرخاله، آن دخترخاله، این پسر عمو، آن دخترعمو، این پسرعمه، آن دخترعمه. كولی­ ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ­كنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یكی می­ پرسید: جناب قاضی! سگم را كجا ببندم؟ یكی می­ گفت: جناب قاضی! دستت را بده ماچ كنم كه خاله ­زای ما را به دامادی قبول كردی. دیگری می­ گفت: خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و یك شكم سیر نخورده. یكی می­ گفت: اول جلش را وردار، بگذار عرقش خوب خشك بشود. دیگری می گفت: بزم را كجا ببندم؟ همین طور كه نمی ­شود ولش كنم تو خانه جناب قاضی. قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش كولی است، آبروش می ­ریزد و نمی ­تواند در آن شهر زندگی كند. این بود كه دامادش را كنار كشید و به او گفت: تا مردم نیامده ­اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ­ام، دخترم را طلاق بده و قوم و خویش­ هات را بردار برو. مرد گفت: پدرزن عزیزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم، آنوقت مهریه دخترت چه می شود؟ قاضی گفت: كی از تو مهریه خواست؟ مرد كه از خدا می­ خواست از شر دختر خلاص شود، حرف قاضی را قبول كرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی كه فریبش داده بود عروسی كرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: مکر و حیله زن ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی

پسر و گلدان

روزی دست پسر بچه ­ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می ­کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.اماپدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.

پدردیگر به شکستن گلدان که خیلی هم گرانقیمت بود، راضی شده بود. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن،انگشت­ هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن، آنوقت فکر می­کنم دستت بیرون می­ آید.

پسر گفت: می ­دانم اما نمی ­توانم این کار را بکنم.پدر که از این جواب پسرش شگفت ­زده شده بود پرسید: چرانمی­ توانی؟ پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ­ای که در مشتم است، بیرونمی­ افتد.

انسان گاهی در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت می­ دهد که ارزش دارایی­ های پرارزش را فراموش می ­کند.



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: پسر و گلدان ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 61
نویسنده : حسینی
زاهد پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش برآمد. وقت آن رسيد كه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارج زندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود، هر روز به جستجو براى يافتن زاهد می پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسه پول را نزدش می نهاد و می گفت: هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم. شاه گفت: اين چه حرفى است كه می­زنى، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد و پارسا در كشور وجود دارد. غلام هوشيار گفت: اعليحضرتا! آنكه پارسا است، پول ما را نمی ­پذيرد و آن كس كه می پذيرد پارسا نيست. شاه خنديد و به همنشينانش گفت: به همان اندازه كه من به پارسايان حق­ پرست ارادت دارم، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است. زيرا آن كس كه در بند پول است زاهد نيست. حكايت­هايی از سعدی

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: زاهد ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 38
نویسنده : حسینی
ناخدا ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ. یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧد. ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧد؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ­ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ­ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ. یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ­ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 10 ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ­ﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ. ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ­ﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ناخدا ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 52
نویسنده : حسینی
وای از بی حجابی امام علی علیه السلام فرمودند: همراه حضرت زهرا سلام الله علیها به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتیم، دیدیم پیامبر به شدت گریه می ­کنند. عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، چرا گریه می­ کنی؟ فرمودند: ای علی! در شب معراج زنانی را در عذاب­ های گوناگون دیدم، از این رو گریه می­ کنم. از جمله فرمودند: زنی را دیدم که به مویش آویزان است و مغز سرش از شدت گرما می­ جوشد. زنی را دیدم که به دو پایش آویزان شده است. زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می­ خورد. زنی را دیدم که با قیچی ها گوشت بدن خود را بریده بریده می ­کرد. زنی را دیدم که صورت و بدنش می ­سوخت و او روده­ های خود را می ­خورد. حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کردند: ای حبیب و نور چشمم! به من بگو عمل آن زنها در دنیا چه بود که این گونه مجازات می ­شدند. حضرت فرمودند: زنی که به مویش آویزان شده بود و مغز سرش از گرما می ­جوشید، به خاطر آن بود که در دنیا موی سرش را از نامحرمان نمی ­پوشاند. زنی که به دو پایش آویزان بود، به خاطر آن بود که در دنیا بدون اجازه شوهرش از خانه بیرون رفت. زنی که گوشت بدنش را می ­خورد، به خاطر آن بود که در دنیا اندام خود را برای نامحرمان آرایش می­ کرد. زنی که با قیچی­ ها گوشت بدنش را می ­برید، به خاطر آن بود که او در دنیا خودفروشی می ­کرد و خود را برای کامجویی عیاشان در معرض تماشای آنها می گذاشت. زنی که صورت و بدنش م ی­سوخت و روده های خود را می ­خورد، به خاطر آن بود که بین زن و مرد نامحرم رابطه نامشروع برقرار می ­نمود و در این جهت دلالی می ­کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در پایان فرمودند: « وَیل لامرأۀٍ اَغضَبَت زوجَها و طوبی لامرأۀٍ رضی عنها زوجُها؛ وای بر زنی که شوهرش را خشمگین کند و خوشا به حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد » اقتباس از: عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 10 و بحارالانوار، ج 103، ص 246 – 245 و کتاب پوشش زن در اسلام، ص 53 – 52 منبع: با معارف اسلامی آشنا شویم، شماره 40

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: وای از بی حجابی ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 128
نویسنده : حسینی
سرود ملی داستانی که در زير نقل می‌شود، مربوط به دانشجويان ايرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصيل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نيشابوری نقل کرده است. ما هشت دانشجوی ايرانی بوديم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصيل می‌کرديم. روزی رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجی بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدد‌مان کم است. گفت: اهميت ندارد، از برخی کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل می‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند. چاره‌ای نداشتيم. همه ايرانی‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملی نداريم و اگر هم داريم، ما به ‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستی عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکی از دوستان گفت: اينها که فارسی نمی‌دانند، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملی ما است، کسی نيست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می ­دانستيم. با هم تبادل کردیم، اما اين شعرها آهنگين نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلديد؟ گفتند: آری. گفتم: هم آهنگين است و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی­ شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد و خودم با صدای بلند و خيلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. فرياد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خوانديم. همه شعر را نمی‌دانستيم. با توافق همديگر، سرود ملی به اينصورت تدوين شد: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. خيلی خوب داری؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. سيب کالک داری؟ بله. زال‌زالک داری؟ بله. سبزيت باريکه؟ بله. شبهات تاريکه؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه با يونيفورم يک‌شکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: سرود ملی ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 59
نویسنده : حسینی
وجدان یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسرک یه سری تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی­ هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد و پسر کوچولو بزرگترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار، و بقیه رو به دخترک داد. اما دختر همونجوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب، دختر با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمیتونست بخوابه، چون به این فکر می­کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله ­شو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی­ هاشو قایم کرده و همه شیرینی ­ها رو بهش نداده. عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست، آرامش مال کسی است که صادق است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 43
نویسنده : حسینی
آخر مهندسی به يک دانشجوی مهندسی و يک دانشجوی فيزيک و يک دانشجوی رياضيات، هر کدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از اين پول، ارتفاع يکی از هتل­ های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت، با دقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتياق فراوان برای انجام اين محاسبه دنبال تهيه ملزومات رفتند. دانشجوی فيزيک اول به يک مغازه ساعت فروشی رفت و يک کرونومتر خريد و بعد، از يک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه­ های مختلف خريد و سپس به يک لوازم التحريری رفت تا يک ماشين حساب بخرد و آخرسر هم چند نفر از دوستانش را خبر کرد تا در اين کار به او کمک کنند. اين دانشجوی فيزيک زمانی را که هر يک از گوی­ها را از پشت بام هتل به زمين رسيد اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی­ها و فرمولهای فيزيکی، ارتفاع هتل را به دست آورد. دانشجوی رياضيات منتظر شد تا خورشيد کمی پايين برود و بعد، زاويه­ سنج و شاقول و متری را که خريده بود از کيفش درآورد، طول سايه را اندازه گرفت، زاويه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سايه آن متصل می ­کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمولهای مثلثات ارتفاع هتل را تعيين کرد. واضح است که با اين همه کار، آنها ديگر فرصت نکردند برای امتحان فردايشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همين باعث شده بود تا زياد سرحال نباشند. روز بعد اين سه دانشجو يکديگر را در دانشگاه ديدند، درحالی که سرحالی دانشجوی مهندسی باعث تعجب دو دانشجوی ديگر شده بود. آنها طريق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسيدند و وقتی توضيحات دانشجوهای رياضيات و فيزيک به پايان رسيد دانشجوی مهندسی با قيافه حق به جانب روش خود را به اين شکل توضيح داد: کاری نداشت! من پيش مسئول پذيرش هتل رفتم يک دلار به او دادم و پرسيدم ارتفاع هتل چند متر است، بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 46
نویسنده : حسینی
امید به زندگی سه نفر جواب آزمایش ­هایشان را در دست داشتند. به هر سه دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری­ های لاعلاجی مبتلا شده ­اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد، در آینده ­ای نزدیک عمرشان به پایان می­ رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می­ کردند که می­ خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند. نفر اول گفت :من در زندگی ­ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ­ام و حالا که نگاه می­ کنم حتی یک روز از زندگی­ ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ­ام. اما حالا که متوجه شده­ ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می ­خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می ­خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می­ خواسته اما نپوشیده ام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ­ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ­ام. نفر دوم می­ گوید: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده­ ام و از اطرافیانم غافل بوده ­ام. اولین کاری که می ­کنم اینست که می ­روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه­ ام می ­آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز می­ خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده می­ خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام المنفعه بکنم و نیمی دیگر را برای خانواده ­ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند. نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظه ­ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده ­ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ­ام. من می­ خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم. اولین کاری که من می­ خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم، می خواهم سراغ دکترهای باتجربه ­تر بروم، من می­ خواهم زنده بمانم و زنده می ­مانم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: امید به زندگی ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com