نتیجه بخشش
در روزگاران قدیم، مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس، وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود. پس به راه افتاد تا به شعله برسد. با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم وجود آن شادکامی را به زندگیم خواهم آورد، من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید.
سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد. در طول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود. راه زیادی پیمود و به سرزمین خود رسید. در راه به مردی برخورد که سرپناهی نداشت و از سرما می لرزید. با خود فکر کرد که بهتر است کمی از این شعله به این مرد بدهم، ولی تردید کرد که این شعله مقدس است و نباید به انسانی معمولی مانند او بدهم.
خواست به راه خود ادامه دهد که تصمیم گرفت آن مرد را هم در شعله خود شریک کند تا او نیز از تاریکی و سرما رهایی یابد. به راه خود ادامه داد که ناگهان طوفانی درگرفت و باران باریدن گرفت. مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد و سرانجام شعله اش خاموش شد.
راه بسیار زیادی را آمده بود و بازگشت دوباره در توانش نبود، ولی می توانست به پیش مرد بی سرپناه برگردد و شعله ای از او بگیرد و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به خانه اش برگشت. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
نتیجه بخشش ,
تنبیه قبل از اشتباه
ملا کوزه اش را دست دخترش داد و سیلی محکمی هم به صورت او زده و گفت: به سر چشمه برو آب بیاور. مبادا آن را بشکنی. دخترک گریه کنان از پیش او رفت.
پرسیدند: چرا کودک بیچاره را این طور بی جهت زدی؟
گفت: او را زدم که کوزه را نشکند، زیرا اگر بعد از شکستن او را تنبیه نمایم فایده ندارد و آن کوزه برای من کوزه نمی شود. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
تنبیه قبل از اشتباه ,
خراب شدن ماشین در جنگل
دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که میگفت: جاده قدیمی با صفاتره و از وسط جنگل رد میشه. اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.
20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم.
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست. خیلی ترسیدم، داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه.
تمام تنم یخ کرده بود. نمی تونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت می رفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابابزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو می پیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. اینقدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین.
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند. یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا، این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می دادیم سوار شده بود.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
خراب شدن ماشین در جنگل ,
حکیم طماع
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد، بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت.
فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود.
قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد.
طبیب گفت: تو چه کردی؟
شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت، تو چطور استخوان را دیدی، نان را ندیدی.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
حکیم طماع ,
دعای پیرزن فقیر
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب عقب عقب رفت و دید که چند قدم آنطرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن، من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جور واجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو.
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات بشم مادر. اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
دعای پیرزن فقیر ,
دولتمردان باید عاری از خطا و اشتباه باشند
در نظام مردم سالاری سوئد همه افرادی که در پستهای دولتی به کار گمارده می شوند باید از هر گونه خطایی، چه در گذشته و چه در زمانی که مشغول خدمت هستند، پاک باشند. در انتخابات پارلمانی سوئد در سال 2006 ائتلافی از احزاب دست راستی با به دست آوردن 178 کرسی نمایندگی، اکثریت کرسی های مجلس را نصیب خود کرد و دولت تشکیل داد. چندی بعد نخست وزیر به تدریج وزرای کابینه اش را معرفی کرد و خانم «ماریا بورلیوس» به عنوان وزیر بازرگانی معرفی شد.
روز بعد دختری به یکی از روزنامه ها اطلاع داد این خانم چند سال پیش او را به مدت یک ماه برای نگهداری از بچه اش استخدام کرده بود، بدون اینکه موضوع را به اداره مالیات گزارش داده باشد. در سوئد هرگاه کسی فردی را به کاری بگمارد باید آن را به اطلاع اداره مالیات برساند و به عنوان کارفرما مالیات و هزینه بیمه آن فرد را بپردازد. هر کس کار می کند باید در زمان انجام کار بیمه باشد تا اگر اتفاقی حین کار بیفتد بیمه بتواند نیازهای آن فرد را پوشش دهد.
بورلیوس به عنوان کارفرما باید استخدام آن دختر را به اداره مالیات اطلاع می داد و علاوه بر حقوق دختر، هزینه کارفرما را نیز به اداره مالیات می پرداخت. بورلیوس به اداره مالیات اطلاع نداده بود و خلاف قانون رفتار کرده بود. وقتی این مساله فاش شد وی از طریق تلویزیون از مردم سوئد پوزش خواست و گفت در زمان انجام این کار خلاف که سالها پیش اتفاق افتاده بود، وضع مالی خانواده آنها چندان خوب نبوده است.
روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان که مانند سایر مردم بدون هیچ محدودیتی حق تحقیق و گزارش دارند دست به کار شدند و پرونده مالی خانم وزیر را طی سالهای گذشته مورد بررسی قرار دادند. همه شهروندان در سوئد می توانند اطلاعات مالی افراد دیگر را مطالعه کنند. برای این کار کافی است به سالن کامپیوتر اداره مالیات مراجعه کنند و با وارد کردن نام یا شماره شخصی افراد در رایانه ها، اطلاعات مربوط به درآمد افراد، اشتغال آنها و مقدار مالیات پرداختی توسط هر فرد را به دست آورند.
پس از برملا شدن کار خلاف این خانم وزیر، شهروندی به نام ماگنوس فورا در وبلاگ خود نشان داد این خانم دروغ می گوید و درآمد آنها در سالی که آن دختر خانم را به کار گرفته است، بالای یک میلیون کرون یعنی خیلی بیشتر از درآمد متوسط شهروندان سوئدی بوده است. دو روز بعد نخست وزیر سوئد اعلام کرد خانم بورلیوس از کار خود کناره گیری کرده است.
بورلیوس نه تنها از کار وزارت کنار گذاشته شد بلکه بنا بر گزارش روزنامه ها، خانم بورلیوس از سوئد فرار کرد. او خانه و زندگی اش را در مدت کوتاهی فروخت و به انگلستان کوچ کرد تا چشمش به چشم مردمی که به آنها دروغ گفته بود نیفتد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
دولتمردان باید عاری از خطا و اشتباه باشند ,
کاسه چوبی
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بود و گامهایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت.
پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند. پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد، به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیرمرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، درحالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.
گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند، تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند. اما کودک 4 ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.
یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از او پرسید: پسرم داری چی می سازی؟ پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد. :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
کاسه چوبی ,
آزمون زندگی
تا حالا شده از خودت بپرسی چه کاری انجام دادهای که شایسته داشتن چنین شرایطی باشی یا چرا خدا اجازه می دهد اینطور چیزها برای تو اتفاق بیفتد. هر مسئله ای را میتوان از چند جهت تحلیل کرد. این یکی را امتحان کنید:
دختری با غصه از مادرش پرسید: چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود، مثلاً او در امتحان پایانترم قبول نشده و تازه، نامزدش هم او را ترک کرده است؟ در همین حال مادر دانای او دقیقاً می داند دخترش به چه چیزی نیاز دارد. من یک کیک خوشمزه برایت درست میکنم. او دست دخترش را گرفته و او را به آشپزخانه می برد. درحالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند، مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند و دختر مقابل او نشسته.
مادر می پرسد: عزیزم یه تکه کیک می خوای؟ آره مامان، تو که می دونی من چقدر کیک دوست دارم. بسیار خب، مقداری از روغن کیک بخور. دختر با تعجب جواب می دهد: چی، نه ابداً. نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه؟ در مقابل این حرف مادر، دختر جواب می دهد: شوخی می کنی؟ یه کم آرد؟ نه مامان، مریض میشم؟
مادر جواب داد: همه اینها نپخته هستند و طعم بدی دارن، اما اگر آنها را با هم استفاده کنی، تبدیل به یک کیک خوشمزه میشن. خدا هم همینطور عمل می کند. هنگامی که از خودمان می پرسیم چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی و کجا، چه چیزی را به ما می بخشد. فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم.
نیازی نیست ما در عوامل و موقعیتهایی که هنوز خام هستند فرو برویم. به خدا توکل کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند، ببینیم. خدا ما را خیلی دوست دارد. او در هر بهار گلها را برای ما می فرستد. او هر صبح طلوع خورشید را به ما هدیه می کند و هر وقت شما در هر کجا نیاز به حرف زدن داشتید، او برای شنیدن آنجاست.
:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
آزمون زندگی ,
پاداش انسان پرتلاش
يكى از شاهان عرب به نزديكانش گفت: حقوق ماهانه فلان كس را دو برابر بدهيد، زيرا همواره ملازم درگاه و آماده اجراى فرمان است، ولى ساير خدمتكاران به لهو و سرگرمی هاى باطل اشتغال دارند و در خدمتگذارى سستى می كنند.
يكى از صاحبدلان كه اهل دل و باطن بود، وقتى كه اين دستور شنيد، خروش و فرياد از دل آورد. از او پرسيدند: اين خروش براى چه بود؟ در پاسخ گفت: درجات مقام بندگان در درگاه خداوند بزرگ نيز همين گونه است. آن كسى كه در اطاعتش سستى و كوتاهى كند، پاداش كمترى دارد ولى آن كسى كه جدى و پرتلاش باشد، پاداش فراوانى می برد.
حكايتهايی از سعدی :: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسبها:
پاداش انسان پرتلاش ,