عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 49
نویسنده : حسینی
نسیه داده می شود یکی از فرزندان شیخ (رجبعلی خیاط) می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش، این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، اما یک‌باره اوضاع زیر و رو شده، مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود؟ شیخ تأملی کرد و فرمود: تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی. مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی می­کنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود، بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟ مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست و پس از آن، تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 40
نویسنده : حسینی
نهایت خساست بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید. اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد. رساله دلگشا - عبيد زاكانی

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 35
نویسنده : حسینی
راهزن بزرگ هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود که «هاروارد» یکی از ماموران انگلیسی در نامه­ ای به وزیر مختار انگلیس «سر پرسی لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستی و عشق به زمین (تصرف املاک) به مراتب بدتر از احمد شاه گردیده، به طوری که در مدت دو سالی که از پادشاهی­اش می­ گذرد، ثروت بسیار کلانی برای خود فراهم کرده است. پس از سقوط و تبعید رضا خان، نماینده مجلس انگلیس «فوت» با یکی از همکاران خود به ایران آمد. وی که پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتی منتشر ساخت، در مورد حکومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه­ های ایران برداشت و به افراد ملت خود فهماند که از آن پس در سرتاسر ایران فقط یک راهزن بزرگ باید وجود داشته باشد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 39
نویسنده : حسینی
عروسک چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان. اما زن با بی­ حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی ­رسد. زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می­ خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می­ خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا. پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می­ دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می­ گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می­ خورد. پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: می­ خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد. او با بی­ میلی پولهایش را به من داد و گفت: فکر نمی ­کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است. من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است، حتما می­ توانی عروسک را بخری. پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی. بعد رو به من کرد و گفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می ­توانم گل هم بخرم؟ اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می ­توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری. چند دقیقه بعد عمه ­اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی ­شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است. فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت. اصلا نمی ­دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می ­شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 40
نویسنده : حسینی
قبر دراز روزی ملا از گورستان عبور می­ کرد. قبر درازی را دید، از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است؟ شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است. ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده ­اند؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 48
نویسنده : حسینی
مرگ همکار یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم. در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر که به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید. مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 38
نویسنده : حسینی
فضولی ممنوع شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه ­ات عروسی دارد. ملا گفت: به من چه. آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 42
نویسنده : حسینی
لیلی و مجنون مجنون در عشق ليلی می­ سوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزی نمی­ دانستند: گفتند ليلی خيلی زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از او زيادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اين قدر ناز ليلی را می ­كشی؟ بيا و از اين دختران زيبا يكی را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلی مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايی می­ نوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كننده زيبايی می­ دهد. شما به ظاهر كوزه دل نگاه می­ كنيد. كوزه مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزه ليلی به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكی زهر می ­دهد به ديگری شراب و عسل. شما كوزه صورت را می ­بينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما ديده نمی­ شود. مانند دريا كه برای مرغ آبی مثل خانه است اما برای كلاغ باعث مرگ و نابودی است. مثنوی معنوی

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 42
نویسنده : حسینی
دشمن ترین دشمنان از دانشمند بزرگى پرسيدم معنى اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله چيست كه می فرمايد: «اعدا عدوك نفسك التى بين جنيك» دشمن­ ترين دشمنان تو، نفس بد فرماى تو است كه در ميان دو پهلوى تو (در درون تو ) قرار دارد. در پاسخ گفت: از آنجا كه به هر دشمنى نيكى كنى، دوست تو گردد، مگر نفس اماره كه هر چه او را بيشتر مدارا كنى، مخالفتش زياد مى شود. بنابراين دشمن­ ترين دشمنان خواهد بود. سعدی

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 39
نویسنده : حسینی
پادشاه و هیزم شکن روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می­ کرد. روزی از راهی می­ گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت: داری چه کار می­ کنی؟ گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهی. هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می ­خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی. پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه­ های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت: مرا نکشید و به من مجال دهید، من می­ توانم برایتان کار کنم. دزدها از او پرسیدند: چه کاری می ­توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روزها پشت سر هم می­ گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد. او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت: این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می­ خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته­ های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده ­اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی، پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com