عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 40
نویسنده : حسینی
داستان آیا شیطان وجود دارد؟ یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . آیا شیطان وجود دارد؟ و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرده" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرده؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرده, پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید. نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 40
نویسنده : حسینی
داستان زنجیره عشق یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود. اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا" لطف شماست. وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد: "چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام و روزي يک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم." اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه! چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸و احتمالا" هيچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار رو بياره، زن از در بيرون رفته بود، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود . در يادداشت چنين نوشته بود: شما هيچ بدهي به من ندارید. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه! همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه..." به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 43
نویسنده : حسینی
داستان امام صادق و طبیب هندی یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزى طبيبي هندى در مجلس منصور كتاب طب مى خواند، در حالى كه امام صادق عليه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت يافت، به امام ششم عليه السّلام گفت: دوست دارى از دانش خود به تو بياموزم؟ حضرت فرمود: نه، زيرا آنچه من مى دانم از دانش تو بهتر است. طبيب پرسيد: تو از طب چه مى دانى؟ فرمود: من حرارت را با سردى، و سردى را با گرمى، رطوبت را با خشكى، و خشكى را با رطوبت درمان مى كنم، و مسأله تندرستى را به خدا وامى گذارم و براى تندرستى دستور پيامبر را به كار مى برم كه فرمود: «شكم خانه درد است، و پرهيز درمان هر دردى است، و تن را به آنچه خوى گرفته بايد عادت داد». طبيب گفت: طب جز اين چيزى نيست. امام گفت: مى پندارى كه من اين دستورها را از كتاب هاى بهداشتى ياد گرفته ام؟ گفت: آرى، امام فرمود: من اين ها را از خدا فرا گرفته ام. تو بگو من از جهت بهداشت داناترم يا تو؟ طبيب گفت:البته من. امام عليه السّلام فرمود: اگر اين چنين است من از تو سؤالاتى مى پرسم، تو پاسخ بده.. گفت: بپرس. امام صادق(ع) سئوالات زير را از طبيب هندي پرسيدند: "چرا جمجمه ي سر چند قطعه است؟ چرا موى سر بالاى آن است؟ چرا پيشانى مو ندارد؟ چرا در پيشانى خطوط و چين وجود دارد؟ چرا ابرو بالاى چشم است؟ چرا دو چشم مانند بادام است؟ چرا بينى ميان چشم هاست؟ چرا سوراخ بينى در زير آن است؟ چرا لب و سبيل بالاى دهان است؟ چرا مردان ريش دارند؟ چرا دندان پيشين، تيزتر و دندان آسياب، پهن و دندان بادام شكن بلند است؟ چرا كف دست ها مو ندارد؟ چرا ناخن و مو جان ندارند؟ چرا قلب مانند صنوبر است؟ چرا شُش دو تکه است و در جاى خود حركت مي كند؟ چرا کبد(جگر) خميده است؟ چرا كليه مثل دانه لوبياست؟ چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا مى گردند؟ چرا گام هاى پا ميان تهى است؟ " طبيب هندي در پاسخ به تمامي سئوالات بالا گفت : نمي دانم. امام فرمود: من علّت اينها را مى دانم. طبيب گفت: بيان كن. امام فرمود: *جمجمه به دليل اينکه ميان تهى است، از چند قطعه آفريده شده است و اگر قطعه قطعه نبود، ويران مى شد، لذا چون چند قطعه است، ديرتر مى شكند. *موى در قسمت بالاي سر است، چون از ريشه ي آن روغن به مغز مى رسد و از سر موها كه سوراخ است، بخارات بيرون مى رود و سرما و گرمايى كه به مغز وارد مى شود، دفع مي شود.. *پيشانى مو ندارد، براى آنكه روشنايى به چشم برسد. *خط و چين پيشاني نيز عرقي را از سر مي ريزد، نگه مي دارد تا وارد چشم ها نشود و انسان بتواند آن را پاك كند، مانند رودخانه ها كه آب هاي روى زمين را نگهدارى مى كنند. ابروها بالاى دو چشم قرار دارند تا نور به اندازه ي کافي به آنها برسد. اى طبيب، نمى بينى وقتي شدت نور زياد است، دست خود را بالاى چشم ها مي گيري تا روشنى به مقدار کافي به چشم هايت برسد و از زيادى آن پيشگيرى كند؟! *بينى بين دو چشم قرار دارد تا روشنايى را بين آنها به طور مساوي تقسيم كند. *چشم ها شکل بادام هستند تا ميل دوا در آن فرو برود و بيرون آيد. اگر چشم چهار گوش يا گرد بود، ميل در آن به درستي وارد نمى شد و دوا به همه جاي آن نمى رسيد و بيماري چشم درمان نمى شد. *خداوند سوارخ بينى را در زير آن آفريد تا فضولات مغز از آن پايين بيايد و بو از آن بالا رود. اگر سوراخ بيني در بالا بود، نه فضولات از آن پايين مى آمد و نه بوي چيزي را در مى يافت. *سبيل و لب را بالاى دهان آفريد، تا فضولاتى را كه از مغز پايين مي آيد نگه دارد و خوراك و آشاميدنى به آن آلوده نگردد و آدمى بتواند آنها را از پاک کند. *براى مردان محاسن(ريش) را آفريد تا نيازي به كشف عورت (پوشاندن سر) نداشته باشند و مرد و زن از يكديگر مشخص شوند. *دندان هاى پيشين را تيز آفريد تا گزيدن آسان گردد، و دندان هاى آسياب را براى خرد كردن غذا پهن آفريد، و دندان نيش را بلند آفريد تا دندان هاى آسياب را مانند ستونى كه در بنا به كار مى رود، استوار كند. *دو كف دست را بى مو آفريد تا سودن به آنها واقع گردد. اگر کف دست مو داشت، وقتي انسان به چيزي دست مي کشيد به خوبي آن را حس نمي کرد. *مو و ناخن را بى جان آفريد، چون بلند شدن آنها زشت و کوتاه کردن آنها زيباست. اگر جان داشتند، بريدن آنها همراه با درد زيادي بود. *قلب را مانند صنوبر ساخت، چون وارونه است. سر آن را باريك قرار داد تا در ريه ها در آيد و از باد زدن ريه خنك شود. *كبد را خميده آفريد تا شكم را سنگين كند و آن را فشار دهد تا بخارهاى آن بيرون رود. *كليه را مانند دانه لوبيا ساخت، زيرا منى قطره قطره در آن مى ريزد و از آن بيرون مى رود. اگر کليه چهار گوش يا گِرد بود، اولين قطره مى ماند تا قطره دوم در آن بريزد و آدمى از انزال لذت نمى برد. زماني که منى از محل خود كه در فقرات پشت است، به كليه مي ريزد، كليه چون كرم بسته و باز مى شود و کم کم مني را به مثانه مى رساند. *خم شدن زانو را به طرف عقب قرار داد، تا انسان به جهت پيش روى خود راه رود، و به همين علت حركات وى ميانه است، و اگر چنين نبود در راه رفتن مى افتاد. *پا را از سمت زير و دو سوى آن، ميان باريك ساخت، براى آنكه اگر همه پا بر روي زمين قرار مي گرفت، مانند سنگ آسياب سنگين مى شد. سنگ آسياب چون بر سر گردى خود باشد، كودكى آن را بر مى گرداند و هر گاه بر روى زمين بيفتد، مردي قوي به سختى مى تواند آن را بلند كند. آن طبيب هندى گفت: اين ها را از كجا آموخته اى؟ فرمود: از پدرانم و ايشان از پيامبر و او از جبرئيل، امين وحى و او از پروردگار كه مصالح همه اجسام را داند. طبيب در آن وقت مسلمان شد و گفت: تو داناترين مردم روزگارى.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 41
نویسنده : حسینی
داستان مرد آرایشگر و مشتری یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست. مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا » رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید :چرا؟ آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند. مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده... مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 47
نویسنده : حسینی
داستان شیخ بهایی و شاه عباس یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی، بلكه احقاق حق مردم بشود. شیخ بهایى گفت: قربان من یك هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصای خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى كه از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى كرد. شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىكند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم می شود. شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها می خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می نمایند. شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس می گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس می كرد و به درگاه خدا تضرع می نمود . چهارمى گفت : خدا را شاهد می گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینهاش وارد می آمد از كاسه سر بیرون زده بود. به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می كرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت: بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهكار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض كرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت : بله ولى چطور؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان می آید و بر من حرفى نیست! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و می كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار می داد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 44
نویسنده : حسینی
داستان پیرمرد یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود. به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است . با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود . فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود . و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند . شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم . با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد. او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟ گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم . به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی . اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود . با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم . اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 28
نویسنده : حسینی
داستان ملکه ای که رستگار شد یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . حضرت سليمان عليه السلام، در دوران پيامبري و فرمانروائي خود، بعد از اتمام بناي بيت المقدس، با عده اي به زيارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوريه، در نزديکي يمن، به جستجوي آب براي سپاه خود بود و از اين رو ، سراغي از هدهد گرفت، اما ديد که اوغايب است. گفت: اگر عذر غيبتش موجه نباشد، اورا شديدا تنبيه مي کنم. هدهد بعد از تاخيري طولاني حاضر شد و گفت که غيبتش موجه است، زيرا به سرزميني به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمي براي شما آورده ام. آنجا زني بنام بلقيس بر مردم حکومت مي کند، او قدرت و عظمت زياد و تخت با شکوهي دارد. اما شيطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جاي خدا مي پرستند و در مقابل خورشيد سجده مي کنند. سليمان از اين داستان تعجب کرد و گفت: در اين باره تحقيق مي کنم. بعد نامه اي نوشت و به هدهد داد و گفت: اين نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بياور. هدهد نامه را گرفت و به سرزمين سبا برد و نزد بلقيس انداخت و خود در گوشه اي منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقيس که ملکه اي با حشمت و متين بود، نامه را باز کرد و چنين خواند: "اين نامه از سليمان و بنام خداي بخشاينده و مهربان است. با من از سر ستيز بر نخيزيد و مطيع و تسليم نزد من آئيد". ملکه سبا ، موضوع را با بزرگان مملکتي در ميان گذاشت که بايد چه کنيم؟ آنها گفتند که ما به درايت و لياقت تو اعتماد داريم، هرچه خود صلاح ميداني همان کن. ملکه مدتي به فکر فرو رفت و بعد گفت: اين نامه از طرف فرمانروائي مقتدر است. تا کسي به قدرت خود ايمان نداشته باشد، اينطور حرف نميزند. من مصلحت مي بينم که ما هدايائي براي او بفرستيم، و ببينيم که آيا هداياي ما را مي پذيرد يا خير؟ مفسرين گفته اند که بلقيس با اين کار ميخواست بفهمد که سليمان، پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهي، زيرا عادت پادشاهان معمولا اينست که هدايا را مي پذيرند و آنرا دوست دارند، ولي پيامبران الهي آنرا نپذيرفته و آنرا بر مي گردانند. همينکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سليمان رساند و همه ماجرا را تعريف کرد. سليمان ، پيش از اينکه حاملان هدايا از طرف بلقيس برسند، دستور داد تا قصر او را بسيار بسيار باشکوه و زيبا و مجلل کنند و لشگريانش هنگام ورود آنها، صف آرائي کنند تا حشمت و شوکتش، نمايان شود. وقتي که فرستادگان بلقيس، به قصر سليمان رسيدند از آن همه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هداياي خودشان را تقديم حضرت کردند. پيامبر خدا مقدم آنهارا گرامي داشت، ولي هداياي آنها را نپذيرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هايش داده، بهتر از اينهاست. او به من پادشاهي و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدايارا برگردانيد. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمي دارم. با احترام ميگويم که بلقيس و همه مردمش بايد به خدا ايمان بياورند و او را بپرستند. در غيراين صورت، با لشگري فراوان، به آن سرزمين مي آيم و او را با خواري از آن شهر بيرون مي کنم. فرستادگان ملکه سبا، پيام سليمان را به او رسانده و هدايا را برگرداندند و ماجرا را تعريف کردند. بلقيس دانست که در مقابل سليمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصميم گرفت که با سران و بزرگان مملکتي، راهي دربار سليمان و بيت المقدس شود. چون سليمان شنيد که بلقيس و همراهان او ميايند به ياران خود گفت: چه کسي ميتواند تخت اورا ، پيش از اينکه او بيايد، نزد من حاضر کند؟ عفريتي از جن گفت: من تخت او را پيش از اينکه تو از جايت بلند شوي مي آورم. ولي يکي از ياران نزديک او که حکمت و علمي ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از يک چشم بر هم زدن مياورم. (از روايات بدست ميايدکه،اين شخص آصف بن برخيا خواهرزاده و وصي سليمان بود.) ناگهان سليمان آنرادر برابرخود ديد. فورا شکر خدا به جاي آورد و گفت: اين کرامتي است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببيند که آيا ملکه سبا، تخت خود را مي شناسد ياخير؟ بلقيس با همراهان وارد قصر سليمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئينات و ريزه کاريهاي آن درکنار تخت سليمان ديد و گفت: ما قبلا به درستي دعوت سليمان آگاه و مطيع او شده ايم. سپس خواست تا فضاي قصر را بپيمايد. در هنگام عبور تصور کرد که زمين آنجا آب است و او بايد از آب نمائي کوچک بگذرد. از اين رو پوشش پاهاي خود را کنارزد. اما سليمان به او گفت که اين قصري است از بلور صاف و آب نيست. در همين موقع ملکه سبا بسيار تعجب کرد و به نيروي الهي ونشانه هاي قدرت خدا پي برد، پس به سليمان وخداي او قلبا ايمان آورد و گفت: خدايا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اينک با سليمان در برابر تو، اي خداي جهانيان ايمان آوردم و تسليم مي شوم. تو مهربانترين مهربانان هستي.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 42
نویسنده : حسینی
داستان خدا به قدر فهم تو یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . ملا صدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود یتیمان را پدر می شود و مادر محتاجان برادری را برادر می شود عقیمان را طفل می شود ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود در تاریکی ماندگان را نور می شود رزمندگان را شمشیر می شود پیران را عصا می شود محتاجان به عشق را عشق می شود خداوند همه چیز می شود همه کس را... به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها ... چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 51
نویسنده : حسینی
داستان گفتگو با خداوند یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟ پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است. پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟ پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و ئه آینده را. اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید. سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن. پرسیدم: چه بیاموزم؟ پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است. بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است. بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد. بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند. بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست. بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید. بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود. بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید. بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد. ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 35
نویسنده : حسینی
داستان مهمان و زنِ صاحبخانه یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر . زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد . اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند . وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت . ********** در این حکایت ((مهمان)) کنایه از افکار و اندیشه های متعالی است که گاه بر قلب آدمی خطور می کند . و ((میزبان)) کنایه از قلبی است که به جهت غلبه هواهای نفسانی نمی تواند آن اندیشه متعالی را در خود نگه دارد و به ثمر برساند . از اینرو آن اندیشه متعالی راهی قلب های دیگر می شود . بسیار شده است که اندیشه ای نورانی و فکری حیات انگیز در ذهن و قلب فردی صاعقه وار درخشیده است اما به عللی چند خموش شده است، و ناگهان همان اندیشه در ذهنِ فردی دیگر سر بر آورده است و چون او استعداد به ثمر نشاندن آن اندیشه را دارد با تمرکز و مجاهده ای شایسته جوانه آن اندیشه را به درختی تناور مبدل می سازد .

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com