عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
دروغ دروغگویی می­ میرد و به جهان آخرت می­ رود. در آنجا مقابل دروازه­ های بهشت می­ ایستد، سپس دیوار بزرگی می ­بیند که ساعت­های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می­ پرسد: این ساعتها برای چه اینجا قرار گرفته ­اند؟ فرشته پاسخ می­ دهد: این ساعتها ساعتهای دروغ ­سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ­ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می ­رود. مرد گفت: چه جالب، آن ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته، بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است. وای باور کردنی نیست. خوب آن ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: ساعت آبراهام لینکلن، عقربه اش دوبار تکان خورد. خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟ فرشته پاسخ داد: آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می­ کنند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 36
نویسنده : حسینی
سلف سرویس زندگی امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه­ ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می ­شد ناشکیبایی او از این که می ­دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت. از همه بدتر این که مشاهده می ­کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب­ های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در این جا نشسته ­ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می­ بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته­ اید، موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می ­شوند؟ مرد با تعجب گفت: ولی این جا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می­ خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید. امت فاکس که قدری احساس حماقت می­ کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت­ها، موقعیت­ها، شادی­ها، سرورها و غم­ها در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده­ ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ­ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمی ­رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می ­خواهیم برگزینیم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 34
نویسنده : حسینی
سه مرد تنبل سه مرد زير درخت دراز کشيده بودند. يک بازرگان از آنجا عبور می ­کرد. او به آن مردها گفت: هر کدام از شما که تنبل ­ترين است، به عنوان هديه به او يک روپيه خواهم داد. يکی از مردان فوری برخاست و گفت: روپيه را به من بده من از همه تنبل­ تر هستم. بازرگان گفت: نه، تو از همه فعالتر هستی و هديه را نخواهی گرفت. دومی در حال درازکش دستش را دراز کرد و فرياد زد: روپيه را بياور و به من بده. بازرگان گفت: تو هم همچين فعال هستی. سومی در حال درازکش گفت: روپيه را بياور و در جيب من بگذار، من تنبل ­ترين هستم. بازرگان خيلی خنديد و روپيه را در جيب او گذاشت.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
زرنگترین پیرزن دنیا يک روز خانم مسنی با يک کيف پر از پول به يکی از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک ميليون دلار افتتاح کرد. سپس به رئيس شعبه گفت: به دلايلی مايل است شخصاً مديرعامل آن بانک را ملاقات کند. و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده­ گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذيرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مديرعامل بانک برای آن خانم ترتيب داده شد. پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائی شد. مديرعامل به گرمی به او خوش ­آمد گفت و ديری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پيرزن رسيد و مديرعامل با کنجکاوی پرسيد راستی اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگی به شما ارث رسيده است؟ زن در پاسخ گفت: خير، اين پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ­ام که همانا شرط ­بندی است، پس­ انداز کرده ­ام. پيرزن ادامه داد و از آنجائی که اين کار برای من به عادت بدل شده است، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد. مرد مديرعامل که اندامی لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بی ­اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد: بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط­ بندی­مان را رسمی کنيم و سپس ببينيم چه کسی برنده است. مرد مديرعامل پذيرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ­ای برايش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مديرعامل حضور يافت. پيرزن بسيار محترمانه از مرد مديرعامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به درآورد. مرد مديرعامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم می­ شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد. وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصبانی و آشفته­ حال شد. مرد مديرعامل که پريشانی او را ديد، با تعجب از پير زن علت را جويا شد؟ پيرزن پاسخ داد: من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مديرعامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند. يک روز خانم مسنی با يک کيف پر از پول به يکی از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک ميليون دلار افتتاح کرد. سپس به رئيس شعبه گفت: به دلايلی مايل است شخصاً مديرعامل آن بانک را ملاقات کند. و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده­ گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذيرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مديرعامل بانک برای آن خانم ترتيب داده شد. پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائی شد. مديرعامل به گرمی به او خوش ­آمد گفت و ديری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پيرزن رسيد و مديرعامل با کنجکاوی پرسيد راستی اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگی به شما ارث رسيده است؟ زن در پاسخ گفت: خير، اين پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ­ام که همانا شرط ­بندی است، پس­ انداز کرده ­ام. پيرزن ادامه داد و از آنجائی که اين کار برای من به عادت بدل شده است، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد. مرد مديرعامل که اندامی لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بی ­اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد: بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط­ بندی­مان را رسمی کنيم و سپس ببينيم چه کسی برنده است. مرد مديرعامل پذيرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ­ای برايش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مديرعامل حضور يافت. پيرزن بسيار محترمانه از مرد مديرعامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به درآورد. مرد مديرعامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم می­ شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد. وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصبانی و آشفته­ حال شد. مرد مديرعامل که پريشانی او را ديد، با تعجب از پير زن علت را جويا شد؟ پيرزن پاسخ داد: من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مديرعامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 33
نویسنده : حسینی
کلاغ و روباه کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست. روباه گرسنه ­ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: ای وای تو اونجایی، می­ دانم صدای معرکه­ ای داری، چه شانسی آوردم، اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان. کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت: این حرفهای مسخره را رها کن، اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم. روباه گفت: ممنونت می­ شوم، بخصوص که خیلی گرسنه­ ام، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم. کلاغ گفت: باز که شروع کردی، اگر گرسنه ­ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می­ اندازم که صاف در دهانت بیفتند. روباه دهانش را باز باز کرد. کلاغ گفت: بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می ­خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی. روباه گفت :بازیه؟! خیلی خوبه، بهش میگن بسکتبال .خلاصه بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ­ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد. روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :بی شعور، این چی بود . کلاغ گفت :کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی ­داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
دعا برای همه مرحوم آیت الله صافی اصفهانی رحمه الله می­ فرمودند: سفر حج مشرف شده بودیم و هم اتاقی ما چند نفری را انتخاب کرده بودند تا با ما هم راحت باشیم. یکی­شان، یکی از دوستان بود که در اصفهان استاد دانشگاه بود و آدم متدیّن و دانایی بود. این بنده خدا یک روز خیلی مضطرب و منقلب از خواب بلند شد و گریه مفصلی کرد. ما نگران شدیم که چرا؟ چی شده؟ بالاخره کمی که آرام شد از ایشان سؤال کردیم چی شده که شما این طور می­ کنید؟ گفت: الآنه خواب بودم و در عالم خواب، یکی از بستگان را خواب دیدم. و ایشان با یک حالتی رو به من کرد و گفت: من با شما چه کار کرده ­ام که تو این طور می­ کنی؟ چرا مرا یاد نمی­ کنی؟ هم اتاقی ما گفت که: این مدّت که اینجا هستیم چند بار حرم مشرف شدم و تسبیح دست گرفته و یکی یکی هر کسی که یادم می­ آید برایش طلب استغفار کرده­ ام، اسم آورده و از ایشان یادی می کنم. اما یکی از بستگانمان هست که ما از همان بچگی با هم یک مقدار خوب نبودیم، در بازی­ها و بعد در مدرسه دعوایمان می­ شد. بعد بزرگتر شدیم او زن گرفت، ما هم زن گرفتیم. من اصلا از ایشون خوشم نمی ­آمد. دیدید بعضی از بعضی خوششان نمی ­آید، حالا به هر دلیلی، ولی بالاخره خوششان نمی­ آید، من هم از این خوشم نمی­ آمد. تا این که رفتیم حرم و تسبیح دست گرفتیم و هر کسی یادمان می­ آمد دعایش می­ کردیم، تو این اسامی که به ذهنم می ­آمد یک دفعه به ایشون که می ­رسید می­ گفتم حالا این را ولش کن، رد می­ شدم و می­ رفتم سر بعدی. سه مرتبه این طور شده و هر سه بار همین که این به خاطرم می ­آید، می­ گویم ولش کن و رد می شوم و امروز هم حرم رفتم باز دوباره همین کار را کردم. الآن که استراحت می­ کردم آمد به خوابم و گفت: که من به تو چه کردم که هر چه من به خاطرت می ­آیم، مرا یاد نمی ­کنی؟ چرا سفارش مرا به رسول خدا صلّی الله علیه و آله نمی ­کنی؟ با یک حالت ناراحتی گفت: چرا همچین می­ کنی؟ ایشان ادامه داد برای همین گریه می ­کردم و حالم چنین شد. آیت الله صافی فرمود: بعد از تعریف این قضیه پرسید: حالا باید چه کار کنم؟ مرحوم آقای صافی (ره) می­ فرمودند گفتم که پا شو همین الآن یک غسل زیارت بکن، وضویت را بگیر و برو حرم و خدمت رسول خدا صلوات الله عليه فقط برای این بنده خدا دعا کن، او گیر است و نیاز دارد که تو برایش استغفار کنی و یادش کنی.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 37
نویسنده : حسینی
دلیل داد زدن استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد، آنها براى اینکه فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند، هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند، چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آنها باقى نمانده باشد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 33
نویسنده : حسینی
غریبه وقتی هواپیما فرود آمد ساعت 10 شب بود، طاقت نیاوردم و سریع رفتم حرم امام رضا و قالیچه دست بافی رو که مادرم داده بود تحویل دادم. هوا خیلی سرد بود، سریع سوار اتوبوس خط واحد شدم تا زودتر به هتل برسم. وقتی مدیر هتل به من گفت: شناسنامه ­ات رو تحویل بده تازه متوجه این مطلب شدم که کیف دستیم رو توی اتوبوس جا گذاشته ­ام. خیلی ترسیدم و از آقا کمک خواستم. نیم ساعت نگذشته بود که آقا رومو زمین نذاشت و موبایلم زنگ خورد. فردی از روی رسید قالیچه اهدائی که توی کیفم گذاشته بودم شماره منو پیدا کرده بود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 41
نویسنده : حسینی
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی­ داشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده­ ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده ­اند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ­ام، پیش از موعد. گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ­ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می­ زنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام می ­دادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام می­ دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟ شیطان درحالی که بساط خود را برمی­چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت: بر آدم و نسل او سجده کن، نمی ­دانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می تواند فرا رود، وگرنه در برابر آدم به سجده می­ رفتم و می­ گفتم که: همانا تو خود پدر منی.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 41
نویسنده : حسینی
تاجر میمون روزی روزگاری در روستایی در هند، مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی، موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند. این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و درنتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌ بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: این همه میمون در قفس را ببینید، من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 60 دلار به او بفروشید. روستایی ها که وسوسه شده بودند، پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com