عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 23
نویسنده : حسینی
دزد کفش گویند: روزی بهلول کفش نو پوشیده بود، داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد. در آن محل مردی را دید که به کفش­های او نگاه می­کند، فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچار با کفش به نماز ایستاد. آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد. بهلول گفت: اگر نماز نباشد، کفش باشد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
اِصرار عجیب پسر کوچولو یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ما میده. بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اِصرار می­کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اِصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسرکوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو، تو تازه از پیش خدا اومدی، به من می­گی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادم می­ره.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 20
نویسنده : حسینی
آزمایش یک واکسن جدید سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک و جدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند: یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی. قرار شد با تک تک آنان برای انتخاب نهایی مصاحبه شود. مصاحبه ­گر از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول می­ خواهید؟ او گفت: من صدهزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند. مصاحبه­ گر او را مرخص کرد و همین سوال را از فرانسوی نمود. او گفت: من دویست هزار دلار می­ گیرم، صدهزار تا برای زنم و صدهزار تا برای معشوقه ­ام. وقتی او هم رفت، ایرانی گفت: من سیصدهزار دلار می­خواهم. صدهزار برای خودم، صدهزار تا هم حق حساب شما، صدهزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 30
نویسنده : حسینی
موسی و بهشت روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سوال می­ کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب می رسد: آری. موسی با حیرت می ­پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله. موسی می ­پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می رسد: مانعی ندارد. فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می ­گوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می­ گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می ­نگرد و می ­بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد، در پارچه ­ای پیچید و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می­ گوید: کار من تمام است، برویم. سپس با موسی به خانه قصاب می­ روند و به محض ورود به خانه، رو به موسی کرده و می ­گوید: لحظه ­ای تامل کن! موسی مشاهده می ­کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد. وقتی تور به کف حیاط رسید، پیرزنی را در میان آن دید. قصاب با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت: مادرجان دیگر کاری نداری؟ و پیرزن می­ گوید: پسرم انشاالله که در بهشت، همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده، بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می ­گوید: او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را اینگونه نگهداری کنم و از همه جالب­تر آنکه همیشه این دعا را برای من می ­خواند که: انشاالله در بهشت با موسی همنشین شوی، چه دعایی! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با موسی. موسی لبخندی می­زند و به قصاب می ­گوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 29
نویسنده : حسینی
کله ماهی آقا ميرزا يعقوب، حقه‌باز كبيری بود كه به اصطلاح گنجشك را در هوا رنگ می‌كرد و جای قناری می فروخت. روزی با روشن ضميری كه جوان ساده‌دلی بود در رستوران داشت نهار می‌خورد. سه ماهی كوچك سفارش داده بود كه پس از خوردن هر كدام، كله ماهی را در كاغذی می‌پيچيد و در جيب می‌گذاشت و كنجكاوی جوان را برانگيخته بود. آقا ميرزا يعقوب گفت: كله ماهی هوش انسان را زياد می‌كند، من حاضرم چند تا از اينها را به تو بفروشم تا امتحان كنی. روشن ضمير يك سکه داد و اولی را خورد. ديد هيچ اثری نكرد. ميرزا يعقوب گفت: شايد دومی را بخوری عقل به كله‌ات بيايد. روشن ضمير يك سکه ديگر هم داد و دومی را گرفت و خورد. باز اثر نكرد. ميرزا يعقوب گفت: سومی حتما اثر می‌كند. روشن ضمير باز يك سکه ديگر هم داد و سومی را گرفت، ولی كم­كم داشت سوءظن پيدا می‌كرد، گفت: نكنه داری سر من كلاه می‌گذاری؟ ميرزا يعقوب گفت: نگفتم عقل تو كله‌ات مياد؟ داری كم­كم باهوش می‌شی!

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 23
نویسنده : حسینی
شغل پسر کشیش کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم تقريباً مثل بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت. يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . کشيش پيش خود گفت: من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد، معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به دردنخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد. مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت، در خانه را باز کرد و درحالى که سوت می‌زد، کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و درحالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند . کارى که نهايتاً کرد اين بود که: کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 27
نویسنده : حسینی
میمون ها و موز ممنوعه داخل قفس، نردبانی قرار داده و روی آن چند عدد موز بگذاريد. بعد از مدتی، يكی از ميمون ها از نردبان بالا می‌رود تا موز را بردارد. زمانی كه ميمون به موز نزديك شد بر روی تمام ميمون ها آب سرد بپاشيد. بعد از مدتی، يكی ديگر از ميمون ها تلاش می‌كند كه موز را بردارد. باز هم بر روی تمام ميمون ها آب سرد بپاشيد. اين كار را چند بار تكرار كنيد. خيلی زود خواهيد ديد وقتی يك ميمون به سراغ موز می رود، ديگر ميمون ها سعی می‌كنند جلوی آن را بگيرند. ديگر آب سرد نپاشيد. يكی از ميمون ها را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد. ميمون جديد موز را می‌بيند و به سمت موز می‌رود. ديگر ميمون ها به آن ميمون حمله می‌كنند و آن را كتك می‌زنند. بعد از چند تلاش ديگر برای رسيدن به موز و كتك خوردن از سوی ديگر ميمون ها، ميمون تازه وارد متوجه می‌شود كه نبايد موز را بردارد. يكی ديگر از پنج ميمون اوليه را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد. ميمون جديد نيز از نردبان بالا می‌رود و كتك می‌خورد. ميمون تازه وارد قبلی نيز در اين تنبيه شركت می‌كند. دوباره سومين ميمون اوليه را با يك ميمون جديد عوض كنيد. ميمون جديد نيز از نردبان بالا می‌رود و از بقيه ميمون ها كتك می‌خورد. دو تا از ميمون ها كه ميمون تازه وارد را كتك زدند، نمی‌دانند چرا به آن اجازه نمی‌دهند از نردبان بالا برود يا چرا در كتك زدن آن مشاركت می‌كنند. بعد از جابجايی ميمون چهارم و پنجم با ميمون های جديد، تمام ميمون هايی كه بر روی آنها آب سرد پاشيده شده بود با ميمون های جديد جايگزين شده‌اند. با اين وجود، هيچ ميمونی سعی نمی‌كند از نردبان بالا رود. چرا؟ زيرا تا آنجايی كه آنها می‌دانند هميشه همینطور بوده است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
مشتری خود را بشناسید یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می ­توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم، اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی­ دانستم، لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول: مردی را نشان می­ داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود. پوستر دوم: مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می­ داد. پوستر سوم: مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می ­داد. پوسترها را در همه جا چسباندم. دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟ وی جواب داد: متاسفانه من نمی­ دانستم عربها از راست به چپ می­ خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند. قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام بشه.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 37
نویسنده : حسینی
زنی خوش سرانجام فرستاده امام باقر علیه­ السلام به امر ایشان، با کیسه‌اى پول به سراغ برده فروش آمده است. مى شنود که: تمام برده ها را فروختم، جز دو کنیز بیمار. کنیز را نشان می ­دهد و قیمت را هفتاد دینار اعلام می کند. فرستاده امام تخفیف می خواهد. برده فروش نمی ­پذیرد. فرستاده کیسه را به او می دهد و می ­گوید: جز این چیزى ندارم، نمی دانم چقدر است. برده فروش دینارها را می ­شمارد. دقیقا هفتاد تا. متحیّرانه به کنیز خیره می شود، کنیزى که نمی ­داند از مصدر غیب آمده‌اند تا به همسرى و مادرى ولایت، مفتخرش سازند. دستهاى خسته و پریشان حمیده، به اذن پدرانه امام باقر علیه ­السلام در دستِ صادق آل محمد صلى الله علیه و آله قرار می گیرد. حمیده به علم و حکمت راه می یابد و آنچنان در محضر امام تعالى می ­یابد که گاه احکام شرع را به زنان می ­آموزد. امروز در مسیر تشرّف به خانه خدا، در روستاى ابواء کاروان می ­ایستد. هنگام صرف غذاست. امام صادق علیه­ السلام به تدارک غذایى براى همسر باردار خویش مشغول است. حال آنکه آن سو، درد، وجود حمیده را فرا گرفته است. پیش از این امام به حمیده خاتون سفارش فرموده که هنگام اثر وضع حمل، او را خبر کند و بانو چنین کرده است. آن روز امام به حمیده فرموده بود: این فرزند با دیگران فرق دارد. اکنون امام صادق علیه ­السلام با هیجانى پدرانه خود را به بانویش می ­رساند. لحظاتى بعد صداى گریه نوزاد، آرامش زندگى را طنین می دهد و شوقى عارفانه را در دل پدر رقم می ­زند. نوزاد هنگام تولد سرش را به سوى آسمان بلند می ­کند، دست­هایش را بر زمین می گذارد و شهادت می دهد: لا اله الا اللّه. حمیده حیرت نمی کند، چرا که بارها از همسر خود شنیده است: این نشانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و امامان پس از اوست. منبع: تبیان. نوشته‌: محبوبه زارع. تنظیم: گروه دین و اندیشه - عسگری

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
نسل مان ورمی افتد زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه­ ای آمد و یکی از مرغ­ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد. ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور! گربه تا این را شنید، مرغ را انداخت و فرار کرد. گربه­ های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟ گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟ گربه­ ها گفتند: قرآن کتاب آسمانی آنهاست، به ما گربه­ ها چه ربطی دارد؟ گربه گفت: اشتباه شما همین جاست، ملا می خواست آیه­ ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل­مان را از روی زمین بردارد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com