اِصرار عجیب پسر کوچولو
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اِصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اِصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسرکوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو، تو تازه از پیش خدا اومدی، به من میگی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادم میره.
:: موضوعات مرتبط:
,
,