عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 28
نویسنده : حسینی
پدربزرگ پدربزرگ، درباره چه می‌نویسید؟ درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام! پدربزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می‌رسی. صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد. صفت دوم: باید گاهی از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود (و اثری که از خود به جا می‌گذارد ظریف‌تر و باریک‌تر) پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می‌‌شود انسان بهتری شوی. صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است. صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی، ردی به جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می‌کنی، هشیار باشی و بدانی چه می‌کنی.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 26
نویسنده : حسینی
قیمت مغز بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی. دکتر درحالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت: متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه. این عمل کاملا در مرحله آزمایش، ریسکی و خطرناکه، ولی در عین حال راه دیگه­ ای هم وجود نداره. بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین. اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته­ های دکتر گوش می­ کردن. بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید: خب، قیمت یه مغز چنده؟ دکتر بلافاصله جواب داد: 5000 برای مغز یک زن و 200 برای مغز یک مرد. موقعیت ناجوری بود، خانم های داخل اتاق سعی می­ کردن نخندن و نگاهشون با آقایون داخل اتاق تلاقی نکنه. بعضی ها هم با خودشون پوزخند می ­زدن. بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که: چرا مغز خانم­ ها گرونتره؟ دکتر با معصومیت بچگانه ­ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که: این قیمت استاندارد عمله. باید یادآوری کنم که مغز آقایون چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 29
نویسنده : حسینی
کوتاهترین داستان دنیا کوتاه­ترین داستان کوتاه جهان توسط "ارنست همینگوی" نوشته شده است: For Sale: Baby Shoes, Never Worn برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده. گفته می ­شود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ­ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته و برنده مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می ­شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی ­توان داستان نوشت، نوشته است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 40
نویسنده : حسینی
قیمت تجربه مهندسی بود که در تعمیر دستگاه­ های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از ۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش بازنشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه­ های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می ­آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند، بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می ­پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می­ پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می­ کشد و با سربلندی می­ گوید: اشکال اینجاست. آن قطعه تعمیر می­ شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می­ کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می­ دهد: بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 28
نویسنده : حسینی
دختر فداکار همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می­خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می ­آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: چرا چند تا قاشق گنده نمی­ خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می ­خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می ­خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هر چی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران­قیمت اصرار کنی، بابا از اینجور پولها نداره، باشه؟ نه بابا، من هیچ چیز گران­قیمتی نمی­ خوام و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من میخوام سرمو تیغ بندازم، همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه، یک دختربچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه، نه در خانواده ما و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه­ های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی­ خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم، خواهش می­ کنم، عزیزم، چرا سعی نمی­ کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود. آوا اشک می ­ریخت. و شما بمن قول دادی تا هر چی می­ خوام بهم بدی، حالا می ­خوای بزنی زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ نه. اگر به قولی که می ­دیم عمل نکنیم اون هیچ وقت یاد نمی­ گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق­ العادست. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی­ خواست به مدرسه برگرده، آخه می ­ترسید هم­کلاسی­ هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه­ ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی ­کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده­ های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی. خوشبخت ­ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می ­خوان زندگی می­ کنن، آنها کسانی هستن که خواسته­ های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 25
نویسنده : حسینی
ضدحال یعنی این دختر جوانی از مکزيک برای يک مأموريت اداری چند ماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزيکی خود دريافت می­ کند به اين مضمون: لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمی ­توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که در اين مدت ده بار به تو خيانت کرده ­ام و می ­دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست. با عشق: روبرت. دختر جوان رنجيـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می­ خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايی... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی ­وفايش، در يک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتی برايش پست می ­کند، به اين مضمون: روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 26
نویسنده : حسینی
حاضرجوابی برنارد شاو روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت و گفت: آقای شاو، وقتی من شما را می بینم، فکر می­ کنم در اروپا قحطی افتاده است. برنارد شاو هم سریع جواب می ­دهد: بله، من هم هر وقت شما را می­ بینم فکر می ­کنم عامل این قحطی شما هستید. روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: شما برای چه می­ نویسید استاد؟ برنارد شاو جواب داد: برای یک لقمه نان. نویسنده جوان برآشفت که: متاسفم، برخلاف شما من برای فرهنگ می­ نویسم و برنارد شاو گفت: عیبی نداره پسرم، هر کدام از ما برای چیزی می ­نویسیم که نداریم.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 29
نویسنده : حسینی
به چه قیمتی؟ دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش­ فروشی ايستاد و به کفش­های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته­ های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم­هایت را بفروشی، آخر ماه کفش­های قرمز رو برات می­خرم. دخترک به کفش­ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت۱۰۰ نفر زخم بشه تا... و بعد شانه­ هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: به چه قیمتی؟ نه، خدانکنه، اصلا کفش نمی­ خوام. اگه با دلت کسی یا چیزی رو دوست داشتی زیاد جدی نگیرش چون کار دل دوست داشتنه، درست مثل کار چشم که دیدنه ولی اگر کسی رو با عقلت دوست داشتی، بدون داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 25
نویسنده : حسینی
حق پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد خدا تکه­ ای خورشید و پاره­ای ابر به او داد و فرمود: ای انسان زندگی کن و بدان در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می­ آید. انسان نفهمید که خدا چه می­ گوید. پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را بار کند. خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست. زمین من آکنده از حق و باطل است. اگر حق را دیدی خورشیدت را به میان آور تا آشکارش کنی، آنگاه مؤمن خواهی بود. اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد بود. انسان گفت: من جز برای روشنگری به زمین نمی­ روم و می­ دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد. انسان به دنیا آمد. اما هرگاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد. پس هر بار که با حقی رو به رو شد آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند. فرشته­ ها می ­گریستند و می­ گفتند: حق را نپوشان، این کفر است. اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته­ ای را نمی ­شنید. انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند. انسان به نزد خدا باز خواهد گشت. اما روز واپسین او یوم الحسره نام دارد و خدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی، حق نام دیگر من بود.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
وام همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت .وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد، بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت: که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره . کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت: که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره. مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد. رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد، آنهم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم و گفت: ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com