کودک در چمنزار
كودك نجوا كرد: خدايا با من صحبت كن و يك چكاوك آواز خواند، ولی كودك نشنيد.
پس كودك با صدای بلند گفت: خدايا با من صحبت كن و آذرخش در آسمان غريد، ولی كودك متوجه نشد.
كودك فرياد زد: خدايا يك معجزه به من نشان بده و يك زندگی متولد شد، ولی كودك نفهميد.
كودك نااميدانه گريه كرد و گفت: خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد كودك آمد و او را لمس كرد. ولی كودك بالهای پروانه را شكست و درحالی كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد.
:: موضوعات مرتبط:
,
,