عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 30
نویسنده : حسینی
کودک در چمنزار كودك نجوا كرد: خدايا با من صحبت كن و يك چكاوك آواز خواند، ولی كودك نشنيد. پس كودك با صدای بلند گفت: خدايا با من صحبت كن و آذرخش در آسمان غريد، ولی كودك متوجه نشد. كودك فرياد زد: خدايا يك معجزه به من نشان بده و يك زندگی متولد شد، ولی كودك نفهميد. كودك نااميدانه گريه كرد و گفت: خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد كودك آمد و او را لمس كرد. ولی كودك بالهای پروانه را شكست و درحالی كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 27
نویسنده : حسینی
گل سرخی برای محبوبم "جان ­بلان کارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی­ اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می­ گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی ­اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب، بلکه شیفته یادداشت­ هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می­ خورد. دست خطی لطیف، از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد: دوشیزه هالیس می نل. با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه­ نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه ­نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می­ افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد. به نظر هالیس، اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری­ اش نمی­ توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید، آنها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعدازظهر جان به دنبال دختری می ­گشت که قلبش را سخت دوست می ­داشت، اما چهره ­اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می­ آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی­ اش در حلقه­ هایی زیبا کنار گوش­ های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل­ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می­ ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب­هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟ بی اختیار یک قدم به او نزدیک­تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش­ های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ­ام، از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می­ خواند و از سویی علاقه ­ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می­ کرد. او آنجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده­ اش که بسیار آرام و موقر به نظر می ­رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می­ درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می­ آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می­ توانستم همیشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من جان بلا نکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی­ شوم، ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید، باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است. طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می ­شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 21
نویسنده : حسینی
از بهر خدا ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی ‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌ دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 25
نویسنده : حسینی
میخواهم معجزه بخرم وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بود که متوجه بچه‌ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟ دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، می ­خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می­ تواند او را نجات دهد. من می ­خواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق­ تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 25
نویسنده : حسینی
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز در یکی از نمایشگاه­ های ماشین که اخیرا برگزار شده بود، بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان، صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد: اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین­هایی سوار می­ شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟! جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد: اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین­هایی با این مشخصات سوار می­ شدیم: 1- کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می ­پرسید: ?Are u sure 2- بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می­ کرد؟ 3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می ­زدید؟ 4- صندلی­های جدید همه را مجبور می ­کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه آنها بکنند؟ 5- هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می­ کردند، شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید؟ 6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابانها از حرکت باز می ­ایستاد و شما چاره ­ای جز استارت مجدد Restart ندارید؟ 7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه می کرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می­ گرفتند، چون هیچ یک از عملکردهای ماشین، مانند ماشین های مدل قبلی نبود؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 25
نویسنده : حسینی
همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می ­زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می ­کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه. جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می ­کنم. منشی می ­پره جلو و میگه: اول من، اول من، من می ­خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم. پوووف، منشی ناپدید میشه. بعد مسوول فروش می ­پره جلو و میگه: حالا من، حالا من، من می ­خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی­ انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم. پوووف، مسوول فروش هم ناپدید میشه. بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: من می ­خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 28
نویسنده : حسینی
مدیر ارشد مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است. مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟ صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد. مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌ صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است، برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ­ها انجام می ­دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ­ای پیروز شود را نیز دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار. مشتری: این طوطی چه کاری می­ تواند انجام دهد؟ صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می ­زنند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 23
نویسنده : حسینی
مهندسی و مدیریت مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد. ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: ببخشید آقا، من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می ­رسم یا نه؟ مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ۶ متری در طول جغرافیایی ۱٨'۲۴۸۷ و عرض جغرافیایی ۴۱'۲۱۳۷ هستید. مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید. مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟ مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا دقیق بود، به درد من نمی­ خورد و من هنوز نمی ­دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می­ رسم یا نه؟ مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید. مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمی دید؟ مرد روی زمین: چون شما نمی ­دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده ­اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
قدرت عشق داشتم می ­رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من، پيشونيم رو ببوسه و بعد سوار قطار شدم. وقتی قطار به ته دره سقوط کرد، همه مردند و من هم مردم. از بالا تلاش دکترها رو می­ ديدم. بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بی­ فايده­ ست و رفتند و من ياد بوسه همسرم افتادم و در همين لحظه از بالا ديدم که نوری از پيشانی من بيرون آمد و به قلبم فرو رفت. 2 دقيقه بعد صدای فرياد پرستاری که بالا سرم بود رو شنيدم که دکترها رو صدا می­ کرد، اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بيشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتی­ ها، شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
آیا قلب برادرت با ما بود؟ اولين جنگى كه در دوران زمامدارى اميرالمؤمنين على عليه السلام اتفاق افتاد، جنگ جمل بود. لشكر على عليه السلام در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت. يكى از اصحاب حضرت كه در جنگ شركت داشت گفت: دوست داشتم برادرم در اين جا بود و می ­ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود، او نيز خوشحال می ­شد و به اجر و پاداش نايل می گشت. امام عليه السلام فرمود: آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟ گفت: آرى. امام عليه السلام فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است. آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگى با ما هستند كه به زودى پا به جهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو می گيرد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com