عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
مناظره جبرئیل و میکائیل روزی جبرئیل و میکائیل با هم مناظر می ­کردند. جبرئیل گفت: مرا عجب آید که با این همه بی حرمتی و جفاکاری خلق، رب العزه بهشت را از بهر چه آفرید. میکائیل چون این بشنید گفت: مرا آن عجب می ­آید که با آن همه فضل و کرم و رحمت که الله بر بندگان است، دوزخ از بهر چه آفرید؟ از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد: از گفت شما هر دو آن دوست­تر دارم که به من ظن نیکوتری ببرد، آن کس که رحمت را بر غضب برتری دهد. منبع: کشف الاسرار

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 34
نویسنده : حسینی
نیرنگ مرد رشتی چند شب پیش در میان مریض­ ها، منشی­ ام وارد شد و گفت: یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. مرد میانسالی با لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی در یک کیسه نایلون بزرگ در دست داشت، شروع کرد به تشکر کردن که: من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و... هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم. شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی­ کنم. خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم. فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت، ماهی را پس بده، من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم، اشتباهی به شما دادم. چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟ من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی­ات الآن در فریزر خانه ماست. او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم. و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم. چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 29
نویسنده : حسینی
ادعای خدایی می­ گویند ابلیس زمانی نزد فرعون آمد، درحالی که فرعون خوشه ­ای انگور در دست داشت و می خورد. ابلیس به او گفت: هیچ کس می­ تواند که این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با جادوگری و سحر آن خوشه انگور را به دانه­ های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ­ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می ­کنی؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 27
نویسنده : حسینی
خرافات روزی پسر بچه­ ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند، لطفا خواهر بی­ گناهم را نجات دهید . شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می­ بوسد، اما در عین حال می­ خواهد کودکش را بکشد، تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می­ کند؟ زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی­ اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست، چون تصمیم به هلاکش گرفته­ ای .عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته­ ای دختر نازنینت را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی­ ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن، دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی ­افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم، بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد. زن لختی مکث کرد، دست و پای دخترک را باز کرد، او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید، اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می­ گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید .

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 28
نویسنده : حسینی
بهلول و آب انگور روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ­ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می ­شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می­ پاشم. آیا دردت می­ آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ­ات می ­پاشم. آیا دردت می ­آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ­ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 32
نویسنده : حسینی
رنگین پوست اين شعر توسط يک بچه آفريقايی نوشته شده و استدلال شگفت ­انگيزی داره: وقتی به دنيا ميام، سياهم. وقتی بزرگ ميشم، سياهم. وقتی ميرم زير آفتاب، سياهم. وقتی می ترسم، سياهم. وقتی مريض ميشم، سياهم. وقتی می­ ميرم، هنوزم سياهم. و تو آدم سفيد، وقتی به دنيا ميای، صورتی­ ای. وقتی بزرگ ميشی، سفيدی. وقتی ميری زير آفتاب، قرمزی. وقتی سردت ميشه، آبی ­ای. وقتی می ­ترسی، زردی. وقتی مريض ميشی، سبزی. و وقتی می­ ميری، خاکستری ­ای. و تو به من ميگی رنگين پوست؟

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
پهلوان رَضو دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می ­دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. گوی را که بلند کرد، سنگینتر از همیشه به نظر رسید. وقتی آن را به هوا پرتاب کرد تا با شانه­ اش آن را پرتاب کند، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد. آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه، با صدای بلند گفت: اگر خسته جانی بگو یا علی، اگر ناتوانی بگو یا علی. مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو متری را دور بازوهایش پیچید. چندین بار با فریاد، زورِ نمایشی زد. دویست تومنش کمه. یه جوون مرد، دویست تومن بذاره تو سینی. صد تومنش خرج زن و بچه، صد تومنش خرج کبوتر حرم. آخرین سکه­ ها و اسکناس­ ها روی سینی ولو شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد، دوباره تلاش کرد. رگهای گردنش متورم شده بودند، بدنش می ­لرزید، عرق سردی روی پیشانی ­اش نسشته بود ولی حلقه های زنجیر ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها در مقابل پهلوان قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می ­شود، ولی فکر نمی­ کرد به این زودی، آنهم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد. با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید. چشم­هایش را که باز کرد، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می­ کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن، من نمی ­دونم چطور بعد از سکته تونست زنجیر رو پاره کنه، به هر حال به خیر گذشت، ولی دیگه نمی ­تونه معرکه بگیره. لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت: یا علی

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 24
نویسنده : حسینی
شیطنت یکی از دوستام تعریف می ­کرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم می­ اومدم. یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می­ گرفت طرف من، هی می­ کشید طرف خودش. منم کرمم گرفت، ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم. بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف می ­کردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته. رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی .خلاصه حل شد. یه ربع نگذشه بود، باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم… سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا می کردن. این بار خیلی خودمو نگه داشتم، دیدم نه انگار نمیشه، رفتم، راننده گفت: برو بشین ببینیم، توام مارو مسخره کردی. رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت: این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره. خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم، بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟ گفت: بله و یکی داد. رفتم پیش راننده گفتم: باید اینو بخورین، الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خورد و من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید، راننده ماشینو نگه داشت. منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم. یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت. بعد منو صدا کرد جلو گفت: این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکل و داشتم، کار همین شکلاته بود، شما درکم نمی­ کردین. خلاصه راننده هر یه ربع نگه می داشت، منو صدا می ­کرد می­ گفت: هی جوون، بیا بریم. نتیجه اخلاقی: وقتی دیگران درکتون نمی کنند، یه کاری کنید درکتون کنند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 27
نویسنده : حسینی
ریاضت حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضر بالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت می­ كشند. آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت­ هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند. می گفت: ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد. ما رفتيم ايشان را آورديم. وقتى منزل آمدند، جوراب­هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمالشان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد. فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ­ام، الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم. و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم. خُب مراعات می كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان می دهد كه گوشش همه چيز را می شنيد و چشمش همه چيز را می ­ديد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 31
نویسنده : حسینی
بهترین مدال چند سال پيش در جريان بازی­های پارالمپيك(المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادی بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می ­خوانيم. آنها با شنيدن صدای تپانچه حركت كردند. بديهی است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتی نمی ­توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان می ­كوشيد تا مسير مسابقه را طی كرده و برنده مدال پارالمپيك شود. ناگهان در بين راه مچ پای يكی از شركت كنندگان پيچ خورد. اين دختر يكی دو تا غلت روی زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صدای گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. يكی از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شديد جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت: اين دردت رو تسكين ميده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه برای آنها كف زدند.

:: موضوعات مرتبط: , ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com